...چند هفته ای که گذشت توانستم به سختی خودم را با شرایط جدید سازگار کنم(شاید بهتر باشد بگویم تحمل شرایط برایم آسان تر شد)با کمک دوستان پدرم توانستم در حد توان کارهای کشاورزی را سر و سامان بدهم و تا قبل از رسیدن زمستان برداشت محصولات و کاشت غله و برخی محصولات دیگر انجام شد.
اماپدرم همچنان بیمار بودو متناوبا بستری می شدطوری که تقریبا بیشتر پاییز آن سال در بیمارستان بود ونهایتا برای ادامه درمان به تهران منتقل وآنجا بستری بستری شد.
دیگر واقعا حال و حوصله ی درس خواندن نداشتم.کسی که روزی گرفتن نمره هفده در یک درس برایش غیر قابل قبول و ناراحت کننده بود حالاتنهابه پاس کردن درسهامی اندیشید!!حتی خودم هم نمی دانم که چطور توانستم آن ترم رابا موفقیت سپری کنم!به هرحال ترم اول که گذشت دیگرفکر موفقیت در کنکور را حداقل برای آن سال کنار گذاشتم و تنها به گذراندن واحدهای پیش دانشگاهی فکرمی کردم.بهمن ماه بودکه بالاخره پدرم دوره ی طولانی و زجرآور درمان را پشت سر گذاشت و با بهبودی نسبی به خانه بازگشت اما یکی دو ماهی زمان لازم بود تا او سلامتی کاملش را باز یابد و بتواند کارهای مزرعه را انجام دهد.اما بعداز آن بیماری سخت دیگر هرگز پدرم توان و نیروی گذشته را پیدا نکرد و درحقیقت بیماری او را کاملا پیر و شکسته کرد.
شاید تنها بهار آن سال من توانستم اندکی با فراغ خاطر به درس بپردازم و معلوم بود که با آن همه عقب افتادگی و عدم مطالعه در آن سال نباید انتظار نتیجه ای جالبی را می داشتم.دوره ی پیش دانشگاهی هم سپری شد و با همه ی این توصیفات من این دوره را هم با معدل 15.5 به پایان رساندم هر چند معدل جالبی نبود اما به نظرمن بد هم نبود.
بالاخره کنکور هم برگزارشد.کنکور آن سال بیشتربرای من حالت کنکور آزمایشی داشت تا یک امتحان واقعی!!امابازدر کنکور همان سال هم مجازبه اتنخاب رشته بودم وجالبترازهمه برای من این بودکه کسانی که درکلاس شراط خیلی بهتری نسبت به من داشتند و شاید بیشتر از من هم درس می خواند اغلب رتبه هایشان یا پایین تر و یا در حد من بود.
حالا من با توجه به یک سال فرصتی که داشتم باید تمام توانم را برای کنکور سال آینده صرف می کردم.سال 80 برای من سال نسبتا آرامی بود.البته کارها ومسایل همیشگی مزرعه و دامداری که پایانی نداشت اما شرایط نسبت به سال پیش از آن بهتر بود و من ات حدودی توانستم در آن سال درس بخوانم و تازه آن موقع بود که فهمیدم چقدر از قافله عقبم!!!
البته زندگی در روستامانع آن می شد که من بتوانم آنچنان که لازم بود برای کنکور درس بخوانمبنحوی که من مجبور بودم برای گرفتن یک کتاب تست از کتابخانه های شهر تقریبا یک نصف روزوقت صرف آمد و رفت بکنم.اما به هر جهت باید تمام تلاش خودم را می کردم....
روزهای گرم و پر از جنب و جوش تاستانی در حال گذر بود،خوشه های طلایی رنگ و زیبای گندم که مدتی را صرف درو کردنشان کرده بودم حالا دیگر خرمن شده بودند و در انتظار آن روزکه خرمنکوب دانه را از کاه جدا کند.
حالادیگرمن تبدیل به یک کشاورز و دامدار تمام عیار شده بودم هر چند درده بسیاری از هم سن وسالهای من نیز کما بیش اینگونه بودند اما به نظر من دو مسئله ی عمده باعث می شد تا شرایط من تا حدودی زیادی با بقیه متفاوت باشد اول اینکه اکثرا یا درس را رها کرده بودندویادرفکر ادامه تحصیل نبودند ودوم اینکه هیچ کدام حداقل تا آنجا که من به یاد دارم با این حجم کار دست تنها نبودند.
به هر صورت تابستان در حال گذر بود.شهریورماه آغاز شده بود و آخرین سال تحصیل من درراه.با وجود همه ی مشکلات من همچنان امیدوارم بودم که در سال تحصیلی آتی بتوانم حتی ناکامی های گذشته را هم جبران کنم.
پدرم با وجود اینکه به قول معروف پابه سن گذاشته بود اما باز هم این او بود که گرداننده ی اصلی کشاورزی بود و با وجود او خیال من تا حدود زیادی ازبابت کشاورزی راحت بود.اوایل شهریور بود که نشانه های ضعف و بیماری درپدرم نمایان شد.شاید خود او هم مثل ما ابتدا این موضوع را خیلی جدی نگرفت و تصور می کرد با یکی دوبار مراجعه به درمانگاه و مصرف چند قلم دارو قضیه تمام خواهد شد اما این طور نشدو تقریبا یک هفته به شروع سال تحصیلی جدید مانده بود که او در بیمارستانی در کاشان بستری شد.
انگاردوران خوشی های من تازه شروع شده بود!!.دو سه روز اول امیدوارم بودم که او به زودی مرخص می شود اما بیماری جدی تر ز این حرفها بود و به نظر می رسید که پدرم حداقل تا مدتی گرفتار بستر و بیماری خواهد بود.
حالادیگرمن تک وتنهامانده بودم.کارهای به زمین مانده کشاورزی از یک سو،تامین علوفه برای دامهاو گرداندن دامداری از سوی دیگر.انصافا تا آن روز در یک چنین شرایطی قرارنگرفته بودم.و من در حالی که واقعا مانده بودم که با این همه دردسر و مشکل و چگونه کنار بیایم دوره پیش دانشگاهی را آغاز کردم.
شرایط و محیط پیش دانشگاهی واقعا خوب بود.تقریبا اکثردرسها توسط دبیران با تجربه و کارکشته ارئه می شد و مسئولین سعی کرده بودند تا در حدتوان کلاسهای فوق برنامه وتست و کنکور آزمایشی را هم برگزار کنند.
اما من با شرایطی که داشتم حتی سرکلاس هم به زور حاضر می شدم.صبحها مجبور بودم برای دوشیدن دامها و غذادادن به آنها ساعت 5 یا 5:30 از خواب بیدار شوم و تقریبا هرروز دوان دوان خودم را به سرویس ساعت 7:15دقیقه می رساندم .
بعدازظهرهم بعداز پایان کلاس اگر فرصتی بود به ملاقات پدرم در بیمارستان میرفتم و بلافاصله بعدارز رسیدن به خانه راهی دشت می شدم تا بلکه بتوانم تا قبل از شروع فصل سرما کارهای به زمین مانده را انجام بدهم...
ترم اول که گذشت دیگرتقریبا با شرایط جدید ساز گار شده بودم،و هر چه می گذشت بهتر میتوانستم زمان را مدیریت کنم حتی کم کم داشتم با تنهایی خودم هم رفیق می شدم.
روزها به سرعت می گذشت،اوضاع مدرسه در ترم دوم حتی بهتر از ترم اول شده بود،سه ساعت فاصله ی بین کلاسها ی صبح و عصر دیگر تبدیل شده بود به ساعات گفتگو و تبادل نظرو دور هم نشینی بچه های روستایی کلاس طوری که حتی گاهی اوقات بچه های شهر بودن در جمع ما را به رفتن به خانه ترجیح می دادند!!الان که دارم این نوشته را می نویسم تقریبا از هیچ یک از دوستان آن دوران خبری ندارم و گاهی اوقات دلم می خواهد که برای یک ساعت هم که شده باز بشودآن جمعهای صمیمی و آن دور هم نشستن ها تکرار شود...
امتحانات ترم دوم خیلی زود فرارسید و من نتایج نسبتا خوبی گرفتم بویژه در درسهای تخصصی مثل فیزیک 4،جبرو احتمال و حسابان 2 و توانستم شرط ورود به دوره ی پیش دانشگاهی (معدل 16 در امتحانات نهایی ) را کسب کنم،و دوران دبیرستان با تمام پستی هاو بلندیهایش تمام شد هر چند که من نتوانستم این دوره را مثل دوره های تحصیلی قبل با موفقیت طی کنم،ولی به هر حال دیپلمم را در رشته ی ریاضی با توجه به شرایط با معدل 17.5 گرفتم.
تابستان فرا رسید،تابستانی که برای ما اهالی روستا فصل کار وتلاش است و برداشت محصول،البته از اوایل اردیبهشت که درختان به بار می نشینند و گندم و جو از مزارع سر می کشند،دوره تابستان کشاورزی آغاز می شود،و تابستانهای ده واقعا زیبا و رویایی است،روزها و شبهای اردیبهشت و خرداد،ایام آبیاری مزارع بویژه مزارع غله است،و نمی دانید که آبیاری مزرعه در دل شب چقدر لذت بخش است.
سکوتی و آرامشی خیال انگیزاکه صدای رقص شاخه های درختان و خوشه های گندم در نسیم های گاه و بیگاه بیابان همچون آهنگی زیبا آنرا دلنشین تر می کندو آسمانی پر از مروارید ها ی ریز و درشت که همیشه انسان را مجذوب خویش می کند،و در این آرامش و سکوت تنها تو هستی و فانوسی کوچک که همراه داری و خدایی بزگ که اگر اهل دل باشی می تواتی حضورووجودش را لمس کنی .
یادم می آید اولین باری که برای آبیاری در شب تنها به دشت رفتم ازترس می لرزیدم!اما کم کم این ترس و وحشت من در لابلای این همه زیبایی مسحور کننده رنگ باخت،هر چند که در دوران تحصیل بواسطه درس و مدرسه کمتر می توانستم شبها به مزرعه بروم.
بگذریم،نمی دانم چه شد که سخن به اینجا کشید و یادآوری خاطرات گذشته برای چند لحظه مرا از داستان اصلی منحرف کرد،به هر حال تابستان سال 79 بود،من بودم و یک دنیا کار که باید انجام می شدوسالی که در راه بود آخرین و مهمترین سال تحصیل من که باید خودم را برای آن آماده می کردم،اماروزهای آینده آبستن حوادث دیگری بود....
انگار نوار بدشانسی های من تازه شروع شده بود،بعد از رفتن خواهرم,تنها علی برادر بزرگترم بود که با ما و در ده زندگی می کرد،هر چند که او هم مدتی بود جایی مشغول کار شده بود و دیگر خیلی نمی توانست در کارها کمک کند اما باز هم وجودش برای من روحیه بخش بود.
علاوه بر اینها اداره امور خانه بویژه امور مالی،تماما به عهده او بود و من تا آن روزدر اداره ی خانه نقشی نداشتم.اواخر پاییز بود که علی با کمک سایر افرادخانوده مغازه ای در تهران گرفت و کسب و کاری راه انداخت و به این ترتیب او هم راهی تهران شد،و بعد از رفتن او من کاملا در خانه تنها شدم و باطبع عهده دار همه ی اموری که تا ان روز علی انجام می داد ،خانه ای که روزی پر از هیاهوی هفت فرزند کوچک و بزرگ بود،دیگر کاملا خالی وخلوت شده بود،حالا دیگر من بودم و پدر و مادر و یک عالمه کار و مشغله فکری.
درس و دبیرستان باآن وضعیت که نوشتم ازیک طرف،خانه وشرایط جدیداز طرف دیگر،باعث شده بود که دیگر کاملا ازلحاظ روحی خسته و درمانده شوم،تازه آن سال، سال سوم دبیرستان بود و شرط ورودبه دوره پیش دانشگاهی کسب معدل 16 در امتحانات نهایی تعیین شده بود وهمین مساله اضطراب و استرس مرا بیشتر می کرد.
راستی این موضوع را هم اضافه کنم که چند سالی بود که ما به طور جدی به دامداری پرداخته بودیم و با ساخت یک دامداری تازه،و پرورش گاو شیری،تمام هم و غم خود را صرف آین کار کرده بودیم ،و بعد از رفتن برادرم ،با توجه به کهولت سن پدر این من بودم که باید دامداری را هم اداره می کردم.
از مدرسه که می رسیدم،بلافاصله لباس کار می پوشیدم و راهی دامداری می شدم و تا پاسی از شب آنجا مشغول بودم وبعد از آن هم سرگرم حساب و کتاب!!در این میان اگر وقتی هم دست میداد نگاهی هم به کتاب می کردم و درسی هم می خواندم !!!خودتان می توانید تصور کنید که با این شرایط روزهای تعطیل و آخر هفته ها چطور می گذشت،شرایط جوری شده بود که روزهای مدرسه خیلی بیشتر از روزهای تعطیل به من خوش می گذشت!
اما با این وجود باز هم امیدم را ازدست نداده بودم و با وجود همه ی این مسایل توانستم در امتحانات ترم اول نمرات لازم را کسب کنم و تازه خودم معتقدم که آنچنان که باید شاید تلاش نکردم و اگر کمی بیشتر زحمت می کشیدم حتما نتایج بهتری به دست می آوردم..
..بالاخره سال دوم هم تمام شد،تابستان مثل همیشه خیلی سریع گذشت و سال تحصیلی جدید آغاز شد.با وجود اینکه گذراندن یک سال نسبتا دشوار و کسب نمرات ضعیف اعتماد به نفس مرا کاملا به هم ریخته بود ،اما آشنایی نسبی با محیط جدید و پیدا کردن چند دوست خوب امیدواری مرا به آینده بهتر بیشتر میکرد.اما حوادٍث بعد این امید را به یاس تبدیل کرد.
یکی دو هفته اول سال جدید هم نسبتا خوب بود و رویهم رفته کلاس فعالتر از گذشته شده بود.اما هنوز چیزی از شروع سال جدید نگذشته بودکه یک تصمیم کارشناسانه!!! از طرف مسئولین وقت آموزش و پروش همه ی دانش آموزان بویژه کسانی که مثل من از روستاهای اطراف به شهر می آمدند را غافلگیر و مات و مبهوت کرد.تا آن زمان رویه ی کار مدارس شهر یکسره بود به این صورت که سه کلاس 90دقیقه ای از صبح تا ساعت 1:30دقیقه برگزار میشد و ما در بدترین حالت تا ساعت 3 به خانه می رسیدیم و وقت کافی برای ناهار و انجام کارهای روزمره داشتیم.ولی مسئولین وقت تشخیص دادند که این شیوه مفید نیست و باید تغییری در آن ایجاد شود به همین خاطر تصمیم به دو سره کردن دبیرستانها گرفتند به این صورت که دو کلاس نوبت صبح تا ساعت 11:30 تشکیل شده و کلاس دیگر از ساعت 2:30 تا 4 بعد از ظهر.
تصورآنچه که قرار بوداجرا شود هم برای مادانش آموزان ساکن روستا مثل کابوس بود.با وجود فاصله ی میان ده تا شهر و مشکلات رفت و آمد ما مجبور بودیم که این مدت 3 ساعت بین صبح و عصر را دبیرستان بمانیم.از طرف دیگر نبود محلی برای استراحت باعث می شد که تا شروع کلاس عصر دیگر حال و حوصله یی برای ما نماند و عملا کلاسهای عصر برای ما از نظر درسی هیچ بازده ای نداشته باشد(جالب این بود که یکی از دلایل این تغییر افزایش بازده درسی کلاسها عنوان شده بود!!!)
با وجو اینکه همیشه از زندگی در روستا لذت می بردم اما آن سال گاهی اوقات به دانش آموزان ساکن شهر غبطه می خوردم.حالا تصور کنید که وقتی حوالی ساعت 6 به خانه می رسیدم چقدر خسته و کوفته بودم .حتی یادآوری آن روزها و اتفاقاتی و مسائلی که پیش آمد(که بسیاری از آنها قابل نوشتن و گفتن نیست) هنوز برایم ناراحت کننده است....
تصور می کردم که حضوردرشهر تلاش وانگیزه ای مضاعف برای ادامه تحصیل به من خواهدداداما در عمل عکس این موضوع اتفاق افتاد،به یکباره همه ی انرژی وانگیزه های من فروکش کرد،دیگراثری از آن دانش اموز فعال و پرجنب و جوش سالهای گذشته نبود،ومن که آن سال برعکس تمام سالهای کذشته در انتهای کلاس نشسته بودم اکثرا در حال چرت زدن بودم!!!
فضای کلاس در آن سال واقعا از لحاظ درسی مرده بود و هیچ اثری از رقابت و جنب وجوش در آن دیده نمی شد.
با اینکه سعی می کردم تا این رخوت و خمودگی را بشکنم و گاه گداری هم موفقیتی کسب می کردم اما همه ی اینها موقتی بود و گذرا و باز همه چیز به حالت قبل باز میگشت،ترم اول رسید و نتایج اعلام شد،بیش از دو نمره افت در معدل!!
فاجعه یی تمام عیار برای من،کسی که ترم قبل را با معدل بالای نوزده تمام کرده بوده این بار معدلش به زور به 17 رسیده بود!
هنوز هم به درستی نمیدانم که علت این شکست را در کجا بایستی جستجو کنم،حضور در محیطی مفاوت؟شرایط نامناسب مدرسه؟ عدم حضور خواهرم که همواره مشوق و محرک من بودیا سستی واراده ی ضعیف خودم که در برابر شرایط تسلیم شده بودم؟شاید خوانندگان این مطلب در این باره بهتر بتوانند اظهار نظر کنند اما علت هر چه بود اوضاع به نحو نامطلوبی پیش میرفت،ترم دوم وضعیت از این بدتر شد واین بار حتی معدلم به 17هم نرسید .
سال دوم دبیرستان،که اولین سال تحصیل من در شهربود تمام شد،هر چند بعدازمدتی کم کم با شرایط جدید آشنا شده بودم اما بااین وجود سال دوم دبیرستان یکی از بدترین و سخت ترین سالهای تحصیلم بود، تنها نکته نسبتا جالب آن سال برای من آشنایی با دانش آموزانی بود که همچون من از سایر روستاهای اطراف کاشان برای ادامه ی تحصیل آمده بودند.در طول سال تحصیلی کمابیش با همه ی بچه های روستایی کلاس رفیق شده بودم،وفرهنگ و شیوه ی زندگی نسبتا مشابه باعث نزدیکی ما به یکدیگرشده بود...
سال تحصیلی 75-76هم گذشت و تابستانی دیگر از راه رسید،مردادماه که رسید نتایج اولیه کنکور اعلام شد وخواهرم مزد زحماتش را گرفت او توانسته بود رتبه 212آزمون سراسری کسب کند و ما دیگر منتظر اعلام نتایج نهایی و مشخص شدن رشته و محل تحصیل او بودیم.
باوجوداصراررییس ومعاون دبیرستان روستاکه سعی در متقاعد کردن من به ماندن وادامه ی تحصیل درهمانجا داشتند تصمیم گرفتم وارد رشته ی ریاضی شوم و بنابراین بایستی به یکی ازدبیرستانهای شهر می رفتم. شهریور ماه بودکه من در دبیرستان امام خمینی که یکی از بزرگترین و قدیمی ترین دبیرستانهای شهر بودثبت نام کردم .
با رسیدن به آواخر تابستان نتایج آزمون سراسری هم اعلام شد وادامه ی تحصیل در رشته ی حقوق دانشگاه شهید بهشتی تهران موضوعی بود که خواهرم بایستی تلاشش راصرف آن می کرد.هر چند که درابتدا من از این موفقیت او بسیار خوشحال بودم اما با رفتن او فهمیدم که چه دوست و همراهی را از دست داده ام،قبل از آن هرگز پیش نیامده بود که ما مدتی زیادی را بدور از هم باشیم و همین موضوع و اختلاف سنی نسبتا کم ما با هم، عدم حضورش را برای من سخت تر می کرد.
سال تحصیلی جدیدآغاز شدو من پیش بینی می کردم که شرایط تا حدودی برای من سخت تر شود،هم به خاطر دوری راه و مسیر نسبتا طولانی بین ده و شهر و هم به واسطه ی قرارگرفتن در محیطی که تا قبل از آن تجربه حضور در آن را نداشتم.
پیش بینی من درست بود.رفت و آمددر مسیر با مینی بوسهایی که گاه این مسیر 30کیلومتری را در زمانی بیش از یک ساعت طی میکردند و همشه شلوغ و مملواز مسافربودند واقعاخسته کننده بود تازه اگر با کمی بد شانسی نمی توانستی خودت را برسانی 1ساعتی را باید معطل می شدی تا مینی بوس بعدی حرکت کند.
کلاسهای دبیرستان هم با وجود اینکه ساختمانش دوباره سازی شده بود ویک سالی بیشتر ازافتتاح ساختمان جدیدش نمی گذشت بشدت خفه و دلگیر بودبنحوی که طبقه ی پایین که کلاسهای دوم آنجا بود در وسط روز هم تاریک بود و می بایست تمام چراغها روشن میشد تا کلاس قابل تحمل شود(واقعا به معماران عزیزی که میلیونها پول بی زبان را صرف خلق و ایجاد یک چنین بنایی کردند تبریک می گویم!).
اوضاع کلاسها هم تعریفی نداشت و با وجود حدود 50 دانش آموز در هر کلاس دیگر جایی برای نفس کشیدن باقی نمیماند!این شلوغی سرسام آور برای من که تا آن زمان شلوغ ترین کلاسهایی که دیده بودم بیش 25 نفر دانش آموز نداشت واقعا غیر قابل تحمل بود...
..چند سالی از تاسیس دبیرستان در ده میگذشت اما به خاطر کمی تعداد دانش آموز فقط یک رشته و آنهم علوم انسانی در آنجاارائه میشد و کسانی که می خواستند در سایررشه ها ادامه تحصیل بدهند مجبور بودندبه یکی از دبیرستانهای شهر بروند.
با تغییراتی که در سیستم آموزش ایجاد شده بود سال اول دبیرستان هم دروس به صورت عمومی بود و تعیین رشته سال دوم انجام می شد،به همین خاطرمن باوجود اینکه تصمیم گرفنه بودم که به رشته ی ریاضی بروم سال اول هم در دبیرستان روستاادامه تحصیل دادم.
اما وضعیت تدریس به مراتب بدتر و ضعیفتر ااز دوره ی راهنمایی بود،این موضوع بویژه دردروس پایه مثل ریاضی و فیزیک کاملا مشهود بود،همین تدریس ضعیف و سرسری بعضی از دبیران همراه کمی چاشنی شیطنت از جانب من باعث شده بود تابسیاری از کلاسها محل جار وجنجال وکلنجار من با دبیر مربوطه باشد!!اما رویهم رفته فضای مدرسه و کلاسها حتی تا حدودی بهتر از دوره ِ قبل بود،آنروزها در حقیقت آخرین روزهایی بود که حضور در کلاس برای من لذت بخش و نشاط آور بود.
مشارکت من در کارهای خانه و کشاورزی،با رفتن سایر اعضا رنگ و روی جدی تری به خود گرفته بود،ومن کم کم داشتم سختی و فشارکاررا احساس میکردم.
هرروز که میگذشت ضعف و پیری بیشتر خودش را در وجود پدرم نمایان میکرد و مادرم هم وضعی بهتر از او نداشت که سالها رنج و سختی و کاروکوشش،قلب او را فرسوده و خسته کرد بود و چندسالی بود که مجموعه ای از داروهای رنگارنگ قلبی همسفر او در مسیر زندگی شده بودند.
می دانستم که باید خودم را برای روزهای دشوارتری در آینده آماده کنم،خواهرم که بهترین دوست و همدم من در زندگی بوده و هست،آنسال کلاس چهارم دبیرستان بود وخودش را برای آزمون ورودی دانشگاه آماده می کرد و با تلاش و کوشش شبانه روزی او،ونمرات عالی که کسب می کرد می شد موفقیتش را در آینده ای نزدیک پیش بینی کرد...
پدربزرگ و مادربزرگم،تنها کسانی بودند که ازخانواده ی مادری در ده مانده بودند،وخانه ی نسبتا بزرگ و قدیمی پدربزرگ تنها جایی بود که گهگاه که دلمان می گرفت به آنجا می رفتیم،پدربزرگم با وجود اینکه پیر بود و سالخورده اما به واسطه ی بنیه ی قوی و بدن کارکرده و زحمت کشیده ای که داشت همچنان شاداب و سر پا مانده بود واز این لحاظ به هیچ وجه باسایر همسالانش در ده قابل مقایسه نبود،دو سال خدمت سربازی در بین اولین گروه از جوانانی که در دوره رضاخان عازم خدمت شده بودند و سالها کار در و تلاش در جاهای مختلف از او انسانی دنیا دیده و با تجربه ساخته بود .
با اینکه شغل آبا و اجدادی او ریسندگی و آماده کردن نخ برای بافتن کرباس و غیره بود اما تقریبا از چهل پنجاه سال پیش ورود دستگاههای بافندگی مدرن و از رونق افتادن بافندگی سنتی باعث شده بود که او این شغل را رها کند و سالها با بوجاری *و کشاورزی امرار معاش کند،اینها مطالبی بود که من از صحبتها وخاطرات دلنشینی که او از زندگی خود برای ماتعریف می کرد به یاددارم.
اما چیزی که او را نه تنها برای ما بلکه برای همه ی مردم روستا عزیز کرده بود عنوان نوکری و مداحی اهل بیت و پیر غلامی اباعبداله الحسین بودکه نسل به نسل از پدر به پسر در این خانواده منتقل شده بود. حتی در همان ایام که من به یاد دارم با وجود اینکه پدر بزرگم نزدیک نود سال عمر داشت اما همچنان با شور و اشتیاق و ارادتی خاص محرم که میآمد صدای نوحه خوانی او از مسجد قدیمی محل به گوش میرسیدو به قول اهالی هیئت با حضور او وزن و اعتبار دیگری می گرفت.
بارهادیده بودم که او درخلوت وتنهایی خود هم روضه می خواند و با ذکر مصایب امام حیسن(ع)واهل بیت زار زارمیگریست.
غرور و عزت نفس بالای او باعث شده بود که با وجود سن بالا هیچگاه از کسی درخواست کمک نکند و اصرار داشت که همیشه همه ی کارها را بدون یاری و دلسوزی کسی انجام بدهدواز اینکه مانند بعضی گوشه ای بنشیند و اظهار عجزو ناتوانی کند به شدت عار داشت.
نخستبن روز تابستان سال 75بود که یکی از اقوام در خانه ی ما را زد و گفت هر چه سریعتر خودتان را به بالای سر پدربزرگتان برسانیدو ما تنها توانستیم بدن نیمه جان او را که به حالت اغما و مرگ مغزی رفته بود به بیمارستان برسانیم و سرانجام پدربزرگ در روز پنجم تیر ماه فوت کرد،خدایش رحمت کناد.اهالی ده در مراسم خاکسپاری و ترحیم او انصافا سنگ تمام گذاشتندو او را آنچنان که شایسته یک خادم اهل بیت بود به خاک سپردند.در پایان این نوشته را با ذکر دو بیتی که بر سنگ مزار او نوشته شده خاتمه میدهم:
سالها بر درگهت خدمتگزارم یا حسین(ع) حالیابرمقدمت چشم انتظارم یاحسین(ع)
مادرم بودت کنیز ومن تو را هستم غلام ای غلامی تو تاج افتخارم یا حسین(ع)
*عمل جدا کردن دانه از ساقه و بوته ی غلات و حبوبات را بوجاری میگویند که در گذشته بوسیله ابزار و غربالهای خاصی انجام می شد و یکی از دشوارترین کارهای کشاورزی به شمار میآمد.
دوره ی راهنمایی برای من بدون شک یکی از بهترین دورانهای تحصیلم بود،گاهی اوقات دلم میخواهد زمان به عقب برگردد تا آن روزها دوباره تکرار شود،تلاش و جدیت من دردرس باعث شده بودبا اکثر دبیران رابطه ای دوستانه داشته باشم و همین موضوع فضای مدرسه را برای من دلنشین میکرد.
خواهرم که همزمان با ورود من به دوره ی راهنمایی وارد دبیرستان شده بودبا وجود اینکه مجبور بود هر روز فاصله ی میان ده تا کاشان را برای رفتن به دبیرستان طی کند(چون در آن سالها در روستا دبیرستان دخترانه وجود نداشت)با اراده وپشتکاری مثال زدنی درس می خواندوتوانسته بود در ردیف شاگردان ممتاز دبیرستان قرار بگیرد و همین عزم و اراده او تبدیل به عامل محرکی برای من شده بود.
در خارج از مدرسه هم حضور مستمر در جلسات درس قران آقامحمد باعث شده بود تا کم کم من به عنوان یک نوجوان مذهبی شناخته شوم،گاهی اوقات پیش میآمد که من و آقا محمد ساعتی پس از اتمام جلسه می نشستیم و با هم صحبت می کردیم وهمین صحبتها و آموزشهای ایشان باعث شده بود تا دانسته های مذهبی من هم نسبت به سایر هم سالانم بیستر باشد و شاید به همین خاطر بود که توانستم در مسابقات احکام در شهرستان رتبه ی برتر راکسب کرده و راهی مرحله ی استانی شوم.
در زندگی خانوادگی هم اوضاع نسبت به گذشته تغییرات زیادی کرده بود اولین فرزند برادربزرگم به دنیا آمده بود ودیگرپدرومادرم نوه دار شده بودندو حضور این دختر کوچک و نازنین گرمای کانون خانواده را بیشتر میکرد،دو برادر دیگرم تحصیلاتشان را در رشته ی کامپیوتر و اقتصاد به پایان رساندند و درتهران مشغول کار شدند و پس از مدتی برادر دیگرم هم راهی تهران شد،و دیگر در خانه اثری ازآن هیاهو وشلوغی سالهای گذشته نبود.
زمان خیلی زود گذشت و امتحانات نهایی سال سوم فرا رسید و من علیرغم نمرات خوبی که کسب کردم بالاخره با اختلافی کم از محسن شکست خورده و شاگرددوم شدم هر چنداین اختلاف بسیار کم بود اما شاید این موضوع زنگ خطری بود برای من که باید بیشتر به آن توجه میکردم..