با وجود تمام سختیها و مشکلات،زمان به سرعت در حال گذر بودومن سعی می کردم کمتر به نکات منفی آنجا بیاندیشم.به علاوه هرروز که می گذشت با افرادی تازه و با فرهنگهای متفاوت آشنا می شدم که همین موضوع تحمل شرایط را برای من آسانتر می کرد.
همان اوایل دوره بود که باستواندومی که مسئول آموش رزم انفرادی گروهان بود آشنا شدم و به خاطر آشنایی نسبی که با قوانین و مقررات و آموزشهای نظامی داشتم به عنوان مسئول برگزاری کلاسهاانتخاب شوم،هر چند که این مسئله موضوع مهمی نبود اما موقعیت نسبتا خوبی را برای من درگروهان فراهم کرده بود.
ساعات استراحت من هم یابه نوشتن می گذشت ویا به گفتگو و گاه بحث و جدل با دوستانی که پیداکرده بودم بر سر مسائل مختلف:از بحث بر سر اصول دین با سربازی که اهل شمال بودو عقاید لائیک داشت گرفته تا بحثهای سیاسی با پسر با ایمان و خوش اخلاق زابلی و حتی بحث بر سر خوارکیهای پنهان در کیف!!با سه نفراز همشهریها که هم آسایشگاه بودیم.
دیگر با همه چیز آنجا کنار آمده بودیم:موشهای فضول آسایشگاه که از کوچکترین منفذ ممکن خودشان را به داخل کیف و مخصوصا مواد غذایی موجود در آن می رساندند، حمام چهار دقیقه ای با آبی نه چندان بهداشتی آنهم یک بار در هفته!!!نانهای پر از سنگریزه و غیره و غیره...
وضعیت نامناسب بهداشتی پادگان که کاملا مشخص بود بیش از دو برابر ظرفیتش نیرو در خود جای داده باعث شد تا همان چند روز اول کسانی که به قول معروف ناز پرورده تر بودنداز پا بیافتند:بیماریهای گوارشی،عفونتهای مختلف و حتی سرخک!که شیوع آن چند روزی بد جور پادگان را به هم ریخت ومن خیلی خوش شانس و شاید جان سخت بودم که آن دوره را بدون مشکل خاصی پشت سر گذاشتم.
نماز خانه پادگان تنها جایی بود که من و مهدی در آن یکدیگر را می دیدم و هر کدام که جدیدا تماسی با روستا داشتیم دیگری را در جریان می گذاشت و خانواده های ما هم در طرف دیگر قضیه همین کار را می کرند چون با توجه به آمار زیاد سربازها عملا کسی موفق نمی شد با خانه به این راحتیها تماس بگیرد.
روزهای آموزش کمابیش یکسان می گذشت.برای جلوگیری از طولانی شدن موضوع و آشنا شدن مخاطبین با شرایط آن دوره به نظرم رسید شاید نوشتن چند صفحه از دفتر خاطراتم در پست بعدی خالی از لطف نباشد: عبارات و جملاتی که من حدود پنج سال پیش نوشته ام اما هنوز برایم تازگی خاص خودش را دارد...
بلافاصله بعد از ورود به پادگان و بدون هیچ مقدمه ی خاصی ((خدمت)) شروع شد.بعد از بازرسی بدنی و تفتیش وسایل همراه به سوله ی بزرگی که برای آماده شدن ما در نظر گرفته شده بود رفتیم وباکوتاه کردن مووپوشیدن لباس های خاکی رنگ نه چندان اندازه ارتشی دیگرکاملا شکل و شمایل سربازی پیدا کردیم .از همان ابتداوقتی ازدو تخته پتو وبالش و ملحفه ای که باید داده می شد فقط یک تخته پتو بین ما توزیع شد می شد فهمید که شرایط این پادگان تا حدود زیادی سخت تر از جاهای یگر خواهد بود.
بعد ازتعویض لباس و سایر مقدمات بلافاصله به محوطه ی اصلی پادگان رفتیم و بین گروهانهای مختلف تقسیم شدیم واز آنجا من و مهدی که تقریبا تنها آشنای من در آن جمع بود از هم جدا شدیم.من به گروهان چهارم گردان سوم آموزشی رفتم. در مورد آسایشگاههای قدیمی ساز گروهان فقط به ذکر همین نکته اکتفا می کنم که به نظر من آنها بیشتر به درد اصطبل می خورد تا محل اقامت سرباز!!!!این همه ی ماجرا نبود و بعد از ورود فهمیدیم که فعلا به اندازه کافی تخت وجود ندارد و با همین یک تخته پتو و تا اطلاع ثانوی باید روی موزاییک های کف آسایشگاه بخوابییم!!!و شب اول ورود تمام فکر من این موضوع بود که این یک تخته پتو را باید به عنوان زیرانداز استفاده کنم یا روانداز!
البته این مسئله شبهای بعد تا حدود پانزده روز بعد که بالاخره صاحب تخت شدیم طی توافق من با یکی دو نفر از بغل دستی ها که اهل فریدن اصفهان بودندوبا به اشتراک گذاشتن پتوها حل شد،به این صورت که یک پتو به عنوان زیر اندازو پتوهای باقیمانده به عنوان بالش و رو انداز استفاده می شد.ناگفته نماند که این طرح ابتکاری ما توسط سایرین هم اقتباس شد و پس از مدتی دیگر همه شبها را به همین صورت به صبح می رساندند.شاید یکی از محاسن خدمت در همین نوآوریهایش نهفته باشد!
شام شب اول هم برای خود خاطره ای بود:چند تکه گوشت آب پزهمراه با قطعات هویج و سیب زمینی که در چند لیتر آب شناور بودوبعدها بچه ها نام با مسمی خورشت وحشت را برای آن انتخاب کردند و تلاش من و سایرین برای هضم و بلع تکه های گوشت نیمه پز در آن شب راه به جایی نبرد و مجبور شدیم این غذای لذیذ را تماما دور بریزم!
دیگر همه به این نتیجه رسیده بودند که اینجا بایدخودمان را برای ربرو شدن باهر چه که به ذهنمان هم نمی رسد آماده کنیم و یکی از همین مسائل وضعیت آب پادگان بود:آب آشامیدنی و شیرین پادگان که با چند شیر فشاری کوچک در گوشه و کنار پادگان توزیع می شد عملا به زور نیازهای آشامیدنی سربازان را برطرف می کرد و آب شور و غیرآشامیدنی که برای شست و شو و سایر مصارف در نظر گرفته شده بودتنها چند ساعتی در روز وصل بود(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!)کاملا مشخص بود که به یک پادگان کاملا مجهز وپیشرفته و با امکانات کامل پا گذاشته بودیم!البته شاید تصور شود که در همه جا وضع تقریبا به همین منوال بوده ولی بعدها که در دوران خدمت با سایر کسانی که در مراکز دیگر آموزش دیده بودند صحبت می کردم و شرایطشان را با آنچه خودم تجربه کرده بودم می سنجیدم به این نتیجه رسیدم که اینها همه ی نعمت هایی بود که فقط درخاش همه با هم یکجا یافت می شده است! یکی از سرباز ها که بعدا با هم آشنا شدیم عبارت طنزجالبی برای توصیف شرایط آن پادگان به کار می برد:الخاش و ما الخاش وما ادریک ما الخاش....
شب قبل از اعزام ،با رفقا و بچه های محل خداحافظی کردم .تلفنی باسایراعضای خانواده هم صحبت کردم ومشغول جمع و جور کردن لوازم سفر شدم .وسایل شخصی و چیزهایی که به نظرم ضروری می رسید و یک سررسید که بعدا نزدیکترین دوست من در روزهای خدمت شدمحتویات ساک همراهم بود.
صبح روزچهارشبه هجدهم دیماه هشتادویک،به همراه مادر و برادر بزرگم که برای بدرقه من آمده بودند به حوزه نظام وظیفه کاشان رفتیم.حدودصد و بیست سی نفر برای اعزام به خدمت آمده بودند.پشت در ورودی ولوله ای برپا بود و خانواده ها با دلهره و نگرانی خاصی منتظر اعلام محل اعزام فرزندانشان بودند. قبل از آن فکر می کردم که من تنها اعزامی از روستایمان هستم ولی جلوی درب ورودی مهدی-ش ازبچه های ده را دیدم که برای اعزام آمده بود.مهدی از هم سن و سالهای من بود.او هم مثل من برای ادامه تحصیل به کاشان ودبیرستان امام آمد و در کاشان هم دو سالی با هم همکلاس بودیم.پدر او هم مانند پدرمن کشاورز بود و اتفاقا رابطه نزدیکی هم با هم داشتند.هر دوی ما از اینکه یک همسفر آشنا پیدا کرده بودیم خوشحال شدیم.
همه ی اعزامی ها وارد حیاط اداره نظام وظیفه شدند و خانواده ها بشت در ساختمان منتظر بودند. اعزامی ها به قید قرعه به دو دسته تقسیم شدند و اسامی آنها لیست شد،لیست اول که اسم من و مهدی داخل آن نبودقرائت شدو محل اعزامشان مشخص شد:مرکزآموزش وزارت دفاع،قزوین.بعد از چند دقیقه لیست دوم هم خوانده شد و محل خدمت ما هم مشخص شد:مرکز آموزش 08نیروی زمینی ارتش،خاش!
بسیاری از کسانی که همراه ما بودند اصولا تا به حال اسم این شهر هم به گوششان نخورده بود و نمی دانستند که در کجای ایران قرار دارد،خودم هم تنها چیزی که از این شهر می دانستم این نکته از کتابهای درسی بودکه تفتان،دومین قله بلند ایران در شهرخاش در استان سیتان و بلوچستان قراردارد.اما من هم موقعیت دقیق آنجارا نمی دانستم.بسیاری از خانواده ها از شنیدن این خبر شوکه شدندچون بنا به گفته خود مسئولین اداره نظام وظیفه کاشان تا آن روز هرگز برای خاش اعزام نیرو نداشتند.
دو اتوبوس از قبل برای اعزامی ها تدارک دیده شده بود.بلافاصله بعد ازاعلام اسامی به ترمینال رفتیم. صحنه خداحافظی های آنجا برای من خیلی جالب بود.چهره ی گریان تعدادی ازمادران وقیافه مات و مبهوت تعدادی از اعزامی ها!البته من باوجود اینکه تصور نمی کردم که به چنین جای دوری اعزام بشوم اما باز روحیه ام را از دست ندادم ومادرم هم که داشت ششمین و آخرین پسرش را روانه خدمت می کردخیلی محکم و با روحیه با من خداحافظی کرد و حتی به مادر مهدی که زار زار می گریست روحیه میداد.
حدود ساعت 10صبح بودکه اتوبوس راه افتاد.اردستان،نائین،اردکان،یزد،مهریز،اناررفسنجان،کرمان،بم وزاهدان شهرهایی بود که در این مسافرت طولانی پشت سر گذاشتیم بالاخره بعد از 16 ساعت مسافرت خسته کننده با اتوبوس،وطی کردن نزدیک به 1500کیلومتر مسیر،بعداز ظهر روز پنجشنبه 19/10/81وارد شهر خاش شدیم.شهری که در 300کیلومتری جنوب زاهدان،در جاده ترانزیتی زاهدان به بندر چابهار و کنار مرز پاکستان قرارگرفته است.
محیط کوچک روستا وشرایط خاصش که همه در آن یکدیگر را می شناسند باعث می شود که کوچکترین تغییر وتحول در زندگی اهالی خیلی زود به بحث روز ده و یا حداقل قسمتی از ده تبدیل شود.هر چند این موضوع گاهی اوقات بالاخص هنگام بروز مشکلات باعث گره گشایی و کمک به حل مشکل از طرف دوستان و آشنایان می شود اما گاهی اوقات هم حالت آزاردهنده ای پیدا می کند.
خبرانصراف و بازگشت من هم ازجمله همین تحولات بود که حتی زودتر از اینکه من به روستا برگردم ازگوشه و کنار به ده مخابره شده بود!!وتقریباتمام کسانی که ازنزدیک بامن ارتباط داشتند ویاخانواده ام را می شناختند و به قول معروف سلام و علیکی داشتنداز این موضوع با خبر بودند و طبیعی بود که پرسشگری!!!در این رابطه را هم حق مسلم خود می دانستند!
می توانید تصور کنید که چندروز اول بازگشت من چگونه بود،تقریبا درهر کوچه بس کوچه و یا خیابان که با یکی از این افراد روبرو می شدم بایستی توضیحات مفصل و قانع کننده ای!در مورد انصراف و بازگشتم میدادم و تازه این همه ی ماجرا نبود و اظهار نظرها و سخنان کنایه آمیز بعضی از همین افراد گاهی وقتها کاملا اعصاب مرا به هم می ریخت.
حتی شرایط به گونه ای بود که رفقا و کشاورزان هم سن و سال پدرم که کمتر به اینگونه موارد می پردازند هم حسابی او را در این مورد سوال پیچ کرده بودندو با محاسبات خودشان به این نتیجه رسیده بودند که من اشتباه فاحشی مرتکب شده ام و پدر بیچاره من که در این زمینه ها اطلاعی نداشت فقط به من میگفت امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشی و حداقل در آینده از کرده ات پشیمان نشوی.
همین موضوع باعث شد که من با وجود فرصت 6ماهه ای که بعداز انصراف داشتم بلافاصله به فکر رفتن به خدمت سربازی بیافتم.هنوز یک هفته ای از ورودم نگذشته بود که دفترچه آماده به خدمتم را که قبلا گرفته بودم برای اولین تاریخ اعزام به اداره نظام وظیفه کاشان تحویل دادم.
هجدهم دیماه هشتاد و یک،تاریخی بودکه برای اعزام به خدمت من تعیین شد.در طی چند هفته ای که به اعزام من باقی مانده بود من کاملا گوشه گیر شده بودم و ترجیح می دادم بیشتر وقتم را در خانه باشم و باخودم خلوت کنم و به آینده فکرکنم می دانستم که روزهای سختی را درپیش رودارم و خودم را برای روبرو شدن با هر چیزی آماده می کردم. فکر اینکه به کجا اعزام خواهم شد و یا اینکه خدمت سربازی را باید در کدامیک از نیروهای مسلح سپری کنم و هزار موضوع دیگر مسایلی بوند که هر شب ذهنم را به خودش مشغول می کرد.
اما این مدت کوتاه هم گذشت و خلی زود تاریخ اعزام من فرار رسید.....
همان ساعات اولیه ورودبه دانشگاه هوایی بودکه بااوآشنا شدیم:جناب سروان شاهی وندی فرمانده یگان.از همان برخورد اول می شد فهمید که او متفاوت از سایرین است،این موضوع در رفتار و گفتار او مشهود بود.هر چه که از دوره ی آموزش می گذشت من وسایر اعضای گروهان بیشتر بااوآشنا می شدیم شخصیت اوبرایمان جذاب تر می شد.با وجود جو نظامی حاکم وباوجود اینکه او از هیچ خطا وبی نظمی کوچکی نمی گذشت امابیشتر بچه ها اورابه عنوان یک فرمانده لایق دوست داشتند.
گاه و بیگاه که فرصتی پیش می امد او گوشه ای از زندگی اش را برایمان بازگو می کرد نه به این خاطر که خودش را مطرح کند بلکه بیشتر به این خاطر که شاید می خواست داستان زندگی او عامل محرکی بشود برای ما که راه زندگی را مجدانه تر طی کنیم.
او روستایی زاده ای بود از حوالی شیراز که در طول زمان با مشکلات زیادی دست و پنچه نرم کرده بود و بنا به گفته خودش بارها برای تامین مخارج تحصیل درمانده شده بود.بعد از اینکه نتوانسته بود به خاطر مشکلات تحصیلات عالیه اش رادررشته ریاضی تمام کند وارد دانشگاه افسری شده بود و دوره تحصیل را با کسب عنوان دانش آموخته برتر نظامی و گرقتن لوح تقدیر از دست رهبر انقلاب طی کرده بود و در دوره آموزشهای ویژه پیاده و تکاور هم رتبه اول را کسب کرده بودو به همین خاطر برای عضویت در نیروهای حافظ صلح سازمان ملل انتخاب شده بود هر چند که فرد دیگری را با رابطه بازی جای او فرستاده بوند.
می شد حسرت رادرنگاهش خواند وقتی که تعریف می کرد با وجود قبولی در مقطع فوق لیسانس اجازه ی ادامه تحصیل به او داده نشده بود.معتقدبود که بایدتلاش کرد تا در هر کاری که وارد می شوی بهترین باشی و به نظر من خود او نمود عینی از این حرف بود و برای من تعجبی نداشت وقتی که دو سال پیش در مراسمی که از تلویزیون پخش می شد او را دیدم که به عنوان فرمانده نمونه مورد تشویق قرارگرفت.
هر چند که من مدتی زیادی در آنجا نماندم اما در همین مدت کم رابطه دوستانه ای با او پیدا کرده بودم.نگاه متعجبانه و شگفت زده او وقتی که درخواست انصرافم را دیده بود هرگز از یادم نمی رود چون اوایل ورود بود که به من گفت تو نظامی خوبی می شوی و در طول مدت آموزش هم بیشتر از سایرین به من توجه نشان می داد و به قول معروف گیر می داد.هر چند که بعد از انصراف تا کنون هرگز دیگر او را ندیدم اماشخصیت او به عنوان انسانی تلاشگروموفق هرگز از خاطرم محونخواهد شد.
..درمسیر تهران به کاشان تمام مدت غرق در فکر بودم،این که چطور تردیدم را با خانواده مطرح کنم ومهمتراز همه اینکه بعد ازانصراف زندگیم در چه مسیری قرار خواهدگرفت ؟واکنش سایرین نسبت به تصمیم من وهزاران چیز دیگر درذهنم رژه میرفت.حتی یک لحظه هم نمی توانستم فکر وخیال را از ذهنم بیرون کنم وبه همین خاطرکاملا افسرده و خموده شده بودم همین افسردگی و خمودگی همراه با پشت سرگذاشتن یک دوره آموزش سفت و سخت که طی آن بیش از ده کیلووزن کم کرده بودم! اینقدر در وضعیت من تغییر ایجادکرده بود که همه ی دوستان و آشنایان ازدیدن من در آن وضعیت یکه خوردند.
پدر و مادرم از شنیدن اینکه من برای ماندن در آنجامردد شده ام کاملا شوکه شدند، واکنش سایر اعضای خانواده هم متفاوت بودولی درنهایت همه تصمیم گیری نهایی را به خودم محول کردند. بدون شک این مهمترین تصمیم زندگیم تا آن لحظه بود و من بالاخره با وجود اینکه انصراف به معنای خراب کردن همه ی آنچیزی بود که مدتها وقت و توانم را صرف ساختنش کرده بودم به قصد انصراف دوباره راهی تهران و دانشگاه شدم.
خبرتصمیم من خیلی زود در بین کل گروهان و حتی کل سال اولی ها پخش شد.چند نفری همان هفته اول انصراف داده بودند و کسی فکر نمی کرد بعدازتمام شدن آموزش دیگر کسی به این فکر بیافتد.روز و شب اول تقریبا تمام بچه های خوابگاه سعی درمنصرف کردن من از تصمیمم داشتند.حتی دانشجویان سال بالاتر که طی این مدت بامن آشنایی پیدا کرده بودندهم سری به خوابگاه میزدند و با من به بحث وگفتگو می نشستند اما من تصمیم خوم را گرفته بودم و بالاخره بعد از یکی دو روز رسما برای انصراف به فرمانده گروهان نامه نوشتم.
فرمانده گروهان ستوان شاهی وندی هم چندروزی از پذیرفتن انصراف من تفره رفت اما وقتی اصرار مرا دید بالاخره با درخواست من موافقت کرد.همان شب اودستورداد همه ی بچه هادر سالن مطاله گروهان جمع شوند و خودش دریک سخنرانی مفصل در واقع با همه اتمام حجت کرد،ازارتش گفت و اینکه این شغل به گونه ای با تمام مشاغل دیگر فرق دارد،او به همه گفت که هرکس قصدماندن داردباید خودش را برای بدترین حالات آماده کند و باید این واقعیت رابپذیرد که در راهی قدم کذاشته که ممکن است روزی لازم باشد که جانش را هم فدای آن کندو...
هر چند همه کمابیش قبل از ورود همه ی این مطالب را می دانستند اما در حقیقت آن جلسه فرصتی بود برای همه که دوباره بیاندیشند و برای آخرین بار هم که شده خودشان را برای مسیری که انتخاب کرده اندمحک بزنند.
مراسم آن شب به نوعی مراسم خداحافظی من با گروهان بود.بچه های خوابگاه هم که ظرف این مدت حسابی با هم جورشده بودیم طی یک مراسم کاملانظامی!!!با یک رژه با شکوه!وتشریفاتی خاص که رنگ و بوی طنز داشت بامن خداحافظی کردند.فردای آن روز مراحل تسویه حساب و سایر کارها انجام شد و هنوز ساعت اداری تمام نشده بود که من لباسهای نظامی ام را هم تحویل دادم و از دانشگاه بیرون آمدم.
آنچنان که بعداخبردارشدم بعدازرفتن من چندنفردیگراز دانشجوهاهم انصراف داندبه نحوی که آن سال یکی از بالاترین امار انصرافی ها را نسبت به سالهای گذشته داشت.
امروز 5سال از آن جریان می گذرد.همه ی آن دانشجویان سال اولی امروزبه عنوان افسرانی تحصیل کرده در گوشه و کنار ایران و در یگانهای مختلف نیروی هوایی مشغول خدمت اند.دوستانی خوب که بعداز ان ماجرادیگر هرگز ندیدمشان اما از صمیم قلب برایشان آرزوی موفقیت می کنم.
دوره آموزش هم رو به پایان بودو چیزی به مراسم سردوشی نمانده بوداما شک و تردید همچون خوره به جانم افتاده بود
احساس می کردم که هیچکس نمی تواند مرا در تصمیم گیری کمک کند چون اکثر کسانی که مرا تشویق به ادامه راه می کردنداز دور دستی بر آتش داشتند و تنها براساس شنیده ها قضاوت میکردند و من اساسا برای این انتخاب و ورود به این دانشگاه از کسی نظر خواهی نکرده بودم!
گاهی اوقات تردید هم واقعا کشنده است!بعد ازگذشت حدود یک ماه از ورود من تقریبا به یک مرده متحرک تبدیل شده بودماز طرفی انصراف ازتحصیل به معنای برباد رفتن مدتها تلاش و کوشش و گام برداشتن به سمت آینده ای نه چندان روشن بود و از طرف دیگر ماندن در آنجاهم مستلزم پذیرفتن شرایطی خاص و گام گذاشتن در راهی بدون بازگشت بود چون براساس قوانین برای جدا شدن از ارتش در هرمرحله ازخدمت می بایست خسارتی به ارتش پرداخت می شدکه با گذشت زمان هرروز مقدار آن بیشتر می شد.
کم کم بچه های خوابگاه شماره 7گروهان یعنی همان خوابگاهی که من درآنجابودم هم متوجه تغییر رفتارو تردید من شده بودند و سعی می کردند به هر نحوی شده برای ماندن در آنجا به من روحیه بدهند.
بدنیست دراینجادر مورد رشته انتخابی و وضعیت شغلی آن درنیروی هوایی توضیح کوتاهی بدهم:بدون شک یکی از مهمترین وظایف نیروی هوایی هرکشورپدافند یادفاع هوایی است تقریبا تمام آسمان کشور توسط ایستگاههای رادار وپدافند هوایی در تمام ساعات شبانه روز درحال کنترل است و تمام هواپیماهای مسافربری و غیر نظامی در مسیرهای مشخصی که به دالان هوایی موسوم است حرکت می کنند و عبور هر جسم پرنده ازآسمان کشور تنها با هماهنگی قبلی و کسب مجوزهای لازم صورت می پذیرد.
در صورت ورود هر گونه هواپیمای مهاجم یا ناشناس به حریم هوایی کشوردر وهله اول این ایستگاههای پدافند هستند که بایستی وارد عمل شده و با دادن اخطارهای لازم جلوی ورود هواپیما را گرفته و در صورت عدم توجه به اخطار با شی مهاجم درگیر شده و سایر مراکز را در جریان قرار بدهند.
ازطرف دیگرهمواره تعدادی جنگنده شکاری در پایگاههای هوایی به حالت آماده باش در اختیار این ایستگاهها قراردارند که در صورتی که هواپیمای مهاجم در تیررس موشکها وتوپ های زمین به هوا قرارنداشت جنگنده های مزبور با هدایت افسران پدافند اقدام به رهگیری و درگیری با مهاجمین می نمایند.اداره ی ایستگاههای راداری وپدافندی به عهده ی دانش آموختگان رشته عملیات موشک یا همان افسران پدافند است.
از توضیحاتی که دادم کاملا مشخص است که اکثر مراکز پدافندی در اطراف کشور و مناطق مرزی قراردارد تا بتواند کاردفاع هوایی را قبل از ورود مهاجمین به داخل کشورانجام بدهد.دیگر میدانستم که در صورت ماندن باید خودم را برای چه کار مهم و سنگینی آماده کنم و با یک حساب سر انگشتی معلوم بود که اکثر دوره خدمتی را باید در مناطق مرزی سپری کنم.
زمان درحال گذربودوباید تردیدرا کنار می گذاشتم به همین خاطر تعطیلات آخر هفته را به خانه بازگشتم تاتصمیم نهاییم را بگیرم..
مرحله تازه ای در زندگیم شروع شده بودومن باید به سمت آینده ای که انتظارم را می کشیدحرکت می کردم .چندروزی از مهرماه گذشته بود که برای ثبت نام به تهران آمدم.دانشگاه افسری همانطور که از نامش برمی آید در وهله ی اول یک یگان نظامی است تا یک دانشگاه،در حقیقت دانشجویان در آنجا علاوه بر تحصیل،اصول و قواعد زندگی نظامی را هم می آموزند قواین و آئئن نامه انظباطی در دانشگاه افسری حرف اول را می زندو به قول خود ارتشی هادانشگاه افسری مهد آین نامه نظامی است.
مراحل ثبت نام انجام شدو ورودی های جدید در سه گروهان سازمان بندی نظامی شدند و من در گروهان اول از گردان فجر که گردان سال یکی ها بود قرار گرفتم.بعداز دریافت لباسهای نظامی جلسه ی کوتاه و ساده ای برای آشنایی با فرماندهان گروهان داشتیم،فرمانده گروهان ما ستواندم شاهی وندی نام داشت.او هم در ابتدا کمی راجع به شرایط و مقررات برای ما صحبت کرد و بعداز معارفه مختصری که انجام شد یک فرجه ی یک روزه برای آماده کردن لباسهای نظامی و سایر مسایل داده شدو از هفته ی دوم مهر کار ما به طورجدی آغاز شد.
باتوجه به شرایط ویژه آنجا ابتدایک دوره آموزش 6 هفته ای قرار داشت که طی آن دانشجو ها بااصول نظامی گری و نظام جمع وآیین نامه و سایر تشریفات آشنا می شدند و پس ازآن سال تحصیلی آغاز می شد و با توجه به اینکه پس از پایان این دوره جشن سردوشی دانشجویان جدید طی مراسمی خاص و با حضور یکی از مقامات کشور انجام می شدو این موضوع برای مسولان ارتش از اهمیت خاصی برخوردار بوددر مورد آموزش سختگیری عجیبی می شد.
آموزش آغازشد.محیط تقریبا همانطوری بود که من می پنداشتم.کاملا جدی وقانونمندو برنامه ریزی شده.از ساعت 5 که بیداری زده میشد تا ساعت 10 شب که ساعت خاموشی بود تمام روز ماپر بود و ما تقریبا هیچ زمان آزادی نداشتیم .هرروز قفط حدود 7 یا هشت کیومتر دو و چند ساعت ورزش برای آمادگی جسمانی در برنامه ما قرار داشت و با توجه به اهمیت رژه که مهمترین برنامه هر مراسم نظامی است لازم بود که ما به سطح مطلوبی از آمادگی برسیم.
از طرف دیگر جمع گروهان حدودا 180نفری ما که از سراسر ایران گردآمده بودند صفای خاصی داشت و با تمام خستگی و سختی آموزش هرازگاهی ساعات خوشی را با هم دشتیم و طی همین مدت دوستان زیادی پیدا کرده بودم.یکی دو هفته اول که گذشت دیگرکاملا با شرایط جدید تطبیق پیدا کرده بودم.طی مدت آموزش مرتبا مسولین بلندپایه ی نیروی هوایی به دانشگاه سر می زدند و حتی هفته ی چهارم با پنجم بود که خود فرمانده نیروی هوایی هم برای بازدید به دانشگاه آمد.
اما هر چه زمان می گذشت تردید و دودلی عجیبی در من عمق می گرفت.با ورود به اینجا من در حقیقت شغل و آینده
ومسیرزندگی ام را تا حدود زیادی مشخص کرده بودم و این موضوعی بود که احساس می کردم هنوز آمادگی کافی برای آن را ندارم...
...صبح روز ی که از قبل برای گزینش اعلام شده بودمن خودم را به دانشگاه هوایی شهید ستاری،که نزدیکیهای فرودگاه مهرآباد قراردارد رساندم .آن روز چیزی حدود 800نفر ازسراسر ایران برای مصاحبه آمده بودند.جلوی درب ورودی حسابی شلوغ بود چون اکثرا به همراه والدین یا یکی از افراد خانواده آمده بودند شاید من جزو معدود کسانی بودم که تنها و با یک ساک دستی کوچک و ساده آمده بودم.
بعد از ورود،کلیه متقاضیان وارد آمفی تئاتر دانشگاه شدندو در آنجا سرهنگ یزدانی مسئول ستاد گزینش توضیحاتی راجع به روند کار و مراحل مختلف داد و بعد از پایان سخنرانی،به هر کدام از ما برگه معاینه ای که مشخصاتمان روی آن حک شده بود داده شد.چیزی حدود 10 یا دوازده مرحله معاینه که توسط پزشکان ارتش و در همان دانشگاه انجام می گرفت و در صورت عدم تایید در هر مرحله،همانجا برگه مزبور باطل و گزینش پایان می یافت.
با گذشتن ازمراحل مختلف معاینه کم کم ازتعدادهم کاسته می شد.روز اول معاینات تمام نشد وکار به روز دوم کشید. خوشبختانه من بدون مشکل خاصی تاییدهای لازم را گرفتم ولی بیش از دوسوم در معاینات پزشکی رد شدند.بعد از آزمونهای مقاومت جسمانی وتست ورزش در مرحله آخر نوبت به مصاحبه رسید.
وارد اتاق مصاحبه شدم، سرهنگ حدودا پنجاه ساله ای پشت میز کنفرانس بزرگی نشسته بود و در سوی دیگر میز صندلی مصاحبه شونده قرار گرفته بود.به محض ورود من به اتاق،سرهنگ لای قرانی که روبرویش قرار داشت را باز کرد و به من دادو گفت بنشین و بخوان،من هم قران را گرفتم و صفحه ی مود نظررا با ترتیل قرائت کردم از نوشته شده در شنبه سی و یکم شهریور 1386ساعت توسط م ر ل | 2 نظر
کنکورنگاههای متعجبانه اش اینطور برداشت کردم که شاید در ابتدا تصور دیگری داشت،تحسین های او هم بعد از پایان قرائت من شاید به همین خاطر بود.در هر صورت جلسه مصاحبه من بیشترحالت گفتگویی دوستانه پیدا کرد تا مصاحبه ای رسمی.اتمام مصاحبه به معنای قبولی من در مراحل گزینش بود و حالا دیگر این سازمان سنجش بود که باید از بین کسانی که در گزینش قبول شده بودند و توسط دانشگاه اعلام می شدند افراد با نمرات بالاتر را انتخاب و اعلام می کرد.
مدتی بعد معاینات دانشگاه امام علی هم برگزار شدو من آنجا هم تاییدات لازم را گرفتم اما محیط و جو آنجا مانند دانشگاه هوایی نبودو به همین خاطر مراحل مصاحبه آنجا را نیمه کاره رها کردم.
روزهای تابستان در حال گذر بود و من منتظر پایان شهریور تا نتایج نهایی کنکور اعلام شود.بالاخره انتظار تمام شد و نتایج هم اعلام شدومن در همان دانشگاه هوایی و در رشته ی عملیات موشکی قبول شدم و باید هرچه سریعتر خودم را برای رفتن آماده می کردم...
+
..
....سال 81بدون شک یکی ازپرفراز ونشیب ترین سالهای زندگی من بود،اگر پی گیر مطالب بعدی باشیددلیل این موضوع راخواهیددید.بهارآن سال آخرین روزهایی بود که من فرصت داشتم تا برای موفقیت در کنکور آن سال تلاش کنم.با وجود اینکه روزهای طلایی مدزسه و حضور سر کلاس را از دست داده بودم اما هنوز امیدوار بودم که با اتکا به خود بتوانم موفق شوم که البته امروز معتقدم که این تصور خیالی بیش نبود.حداقل در رشته ریاضی نمی شد صرفا با اتکا به خود و با آن محدودیت هایی که من داشتم انتظار موفقیت چشمگیری داشت.
در هر صورت روزهای بهار هم به سرعت گذشت،من با توجه به مدتی زمان و انرژی که گذاشته بودم و با ارزیابی هایی که از وضعیت درسی خودم می کردم خیلی به آینده امیدوار بودم.و بالاخره کنکور فرارسید.
گذراندن چند سال سخت و توان فرسا که به نظرخودم اثرات روحی زیادی روی من داشت باعث شده بودکه تصمیم بگیرم به هرنحوی شده از روستا جدا شوم،همین موضوع به همراه علاقه نسبی که به نظامی گری در خودم میدیدم باعث شد در کنکور آن سال 2 انتخاب نیمه متمرکز خودم را به دو رشته ی نظامی در دانشگاههای افسری ارتش اختصاص بدهم.
لازم است توضیح بدهم که برخی دانشگاهها در آزمون سراسری به صورت نیمه متمرکز دانشجو گزینش می کنند و هر دانش آموز می تواند در پاسخنامه خود 2 رشته از این رشته های نیمه متمرکز را انتخاب کند.تقریبا همزمان با اعلام نتایج اولیه کنکور اسامی چند برابر ظرفیت پذیرفته شدگان این رشته ها اعلام می شود و افراد اعلام شده جهت انجام سایر مراحل گزینش خوشان رابه دانشگاههای مزبور معرفی می کنندکه در این مرحله تعداد زیادی رد شده و در نهایت لیستی ازافرادی که در مراحل مصاحبه ومعاینه این دانشگاهها قبول شده اند به سازمان سنجش اعلام شده و لیست نهایی پذیرفته شدگان همانند سایر دانشگاههااعلام می گردد.تمام دانشگاههای نظامی از این جمله اند.
کنکور برگزار شد.شاید یکی از اشتباهات من در کنکور آن سال این بود که خیلی خوشبینانه به سوالات جواب دادم و تصور می کردم که هر پاسخی که بدست می آورم صحیح است در صورتی که این طور نبود.به هرحال در کنکور آن سال به غیر از سوالات ریاضی که کمتر از نصف نرا جواب دادم تقریبا به اکثر سوالات سایر درسها پاسخ دادم و به همین اعتبار انتظار نتیجه ی خوبی داشتم.
مردادماه فرارسید.ماهی که در آن نتایج اولیه کنکور اعلام می شدو من برای آن لحظه شماری می کردم.آن سال نتایج چند برابر ظرفیت رشته های نیمه متمرکز زودتر اعلام شدواسم من در بین اسامی هر دورشته به چشم می خورد. مهندسی سیستم دانشگاه افسری امام علی(ع) (دانشگاه نیروی زمینی ارتش)و مهندسی عملیات موشکی دانشگاه شهید ستاری(دانشگاه افسری نیروی هوایی).تقریبا یک هفته ای ازاعلام نتایج گذشته بودو من باید برای معاینه پزشکی و مصاحبه در دانشگاههای مزبور حاضر می شدم و به همین خاطر راهی تهران شدم....