سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ورود به بازرسی...

با اینکه تا آن روز چند ماهی از حضورم در این پادگان میگذشت اما هر گز گذارم به بازرسی نیافتاده بودو حتی فرمانده آن را ندیده بودم.پشت در بازرسی اندکی سرو وضعم را مرتب کرده و در زده و وارد شدم.دفتر بازرسی نسبتا شلوغ بودو من در بین آنها جز ستوان نوبخت کس دیگری را نمی شناختم.بلافاصله او به استقبال من آمد و مرا به سمت فرمانده بازرسی که در گوشه اتاق و پشت میز کارش نشسته بود هدایت کرد.
بعداز احترام نظامی طبق مقررات کلاهم را برداشته و در دست چپم گرفتم و خبردار مقابل رییس بازرسی ایستادم. (((سروان حیدریان)).از همان نگاه اول می شد تفاوت او را با سایرین دریافت.لباس نظامی زیبا و مرتبی که به تن داشت با  چهارستاره درجه سروانی جلوه ویژه ای به او می داد.اما ابهت واقعی او در شخصیت بزرگوارو بزرگ منش او بودکه من در طول مدت کار با ایشان به آن پی بردم.
بعداز یک برانداز و ارزیابی کوتاه  لبخند مهربانانه ای زد و گفت(از امروز به بعد قراره همکار ما در بازرسی باشی.از بررسی هایی که انجام دادیم و از ظاهرت هم پیداست که سرباز مرتب و منظبطی هستی و ازاین به بعدانتظار بیشتری ازت میره.ورودت رو به جمع پرسنل بازرسی تبریک می گم).ته لهجه شیرین کرمانشاهی داشت و ظاهر متین و مهربان .
به همین سادگی من عضو بازرسی شدم.بلافاصله سروان حیدریان دستور داد تا اسم مرا به عنوان مامور به بازرسی از کلیه آمارهای یگان حذف کنند.به دستور او کلیه نگهبانی های من هم لغو شد .به این ترتیب من بکلی از آتشبار سه که چند ماه زجرآور رادر آن طی کرده بودم جداشدم.
خیلی زود با سایر پرسنل بازرسی آشنا شده و توانستم با همه غیر از یک نفر ارتباط نزدیک و دوستانه ای برقرار کنم و به قول معروف در جمعشان پذیرفته شوم.آن یک نفر ستوان جلالی نام داشت.لیسانس وظیفه ای که در رشته حقوق تحصیل کرده بود و بعد از سروان حیدریان و معاون او،سومین فرد مهم بازرسی به شمار میرفت و پیگیری اکثرپرونده ها و تخلفات به عهده او بود.حس خودبرتر بینی پنهان او باعث می شد که نتوانی براحتی با او ارتباط برقرار کنی.وشخصیت پچیده اش  او را جزو آدمهایی کرده بود که هرگز نمیتوانستی احساسش را نسبت به خودت درک کنی.از برخورد سرد او می شد فهمید که نظر مساعدی نسبت به حضور من در آن جمع ندارد.
خوشبختانه من در چارت تشکیلاتی ارتباطی با او نداشتم و قسمتی که قرار بود من در آن کار کنم مستقیما زیر نظر سروان حیدریان قرار داشت.
دفتر کار نسبتا کوچکی در اختیار مرکز مشاوره پادگان قرار گرفت و بعد ازیک مراسم افتتاحیه این مرکز با حضور نوبخت به عنوان گرداننده ی اصلی و من به عنوان مسئول امور دفتری کارش را آغاز کردو حفاظت اطلاعات پادگان هم صلاحیت مرا برای دسترسی به پرونده های محرمانه و خیلی محرمانه تایید کرد.
مقداری ملزومات اداری شامل چندفایل و زونکن و... ویک ماشین تایپ قدیمی متعلق به دوره رضاخانی!!! کلیه چیزهایی بود که در اختیار ما قرار داده شده بود تا با آن کارمان را آغاز کنیم ومن با شورواشتیاق تمام هم و غم خودم را صرف سرو سامان دادن این مرکز کردم.رها شدن از جو مسموم یگان قبلی امید و انگیزه ای دو چندان به من داده بود.با وجود اینکه بانحوه کارهای اداری در ارتش بویژه نامه نگاریها آشنایی قبلی نداشتم اما خیلی زود همه ی کارها را فرا گرفتم ودر طول چندهفته توانستم نظر مثبت سروان حیدریان را جلب کنم.
در طول دو سه هفته ی اول من فقط به کارهای اداری می پرداختم و کاری به سایر امور بازرسی نظیر بررسی پرونده های تخلفات و تحقیق در مورد آنها و شناسایی متخلفین و مسائلی از این دست نداشتم اما چند اتفاق به نظر ساده و کوچک کم کم پای مرا به اینگونه مسائل هم باز کرد......

تغییری دیگر

یکی دو ماه بعداز انتقال و ورودبه یگان جدید نامه ای ازطرف هم دوره ای هایم در دزفول (گروه برج دهی ها) بدستم رسید که اشکم رادرآرود.محسن و الیاسی بعد از آمدن من همانطور که خودشان گقته بودند هر طور بود تقاضای انتقال داده بودند و در حال طی کردن مراحل نهایی بودند.این عین عبارتی است که الیاس در نامه نوشته بود(بعد از آمدن تو گروه کمپانی روحیه اش را از دست داده.هوز هم ما هر وقت دور هم می نشینیم یادت هستیم.تا یکی دو هفته بعد از آمدنت همه بچه ها دمق بودند....)خودتان می توانید تصور کنید که ما چه جمع دوستانه و با صفایی داشتیم.
هر چند که خودم هم از نظر روحی در حال و هوای درستی نداشتم اما همیشه سعی می کردم با شوخی های گاه و بیگاه ویابا هروسیله دیگری بود به سایر بچه ها روحیه بدهم اما گمان نمی کردم که این موضوع وحضورم در گروه اینقدر در سایرین تاثیر داشته است.
 فکر می کردم گذر زمان خواهد توانست تا حدودی شرایط را عوض کند و من خواهم توانست در این یگان جا بیافتم ولی این اتفاق نیافتد.بر عکس دزفول و خاش اینجا مشکل اصلی شرایط نبود،مشکل خودافراد بودند،کم کم حتی از انتقالی گرفتن خودم هم داشتم پشیمان می شدم.
شاید تنها دلخوشی من آن روزها این بودکه روزهایی که نگهبان نبودم می توانستم بعد از ساعت اداری وتا صبح فردا مرخصی ساعتی بگیرم و به خانه بیایم.اما بعضی از  بچه های با صفای یگان!!!روزها و شبهای نگهبانی واقعا سنگ تمام می گذاشتند!بیشتر از این وارد جرییات نمی شوم اما همین قدر بگویم که هر روز صبح که می خواستم وارد یگان شوم حس بدی سراسر وجودم را می گرفت!می دانستم که هر روزباید با دردسری تازه از طرف لطفی یا خلافکارهای یگان مواجه شوم!
با وجود اینکه سعی می کردم کمتر با کسی برخورد و اصطکاک داشته باشم اما چند باری در یگان تا مرز درگیری فیزیکی با بعضی گنده لات ها و نوچه هایشان پیش رفتم و البته بعدها معلوم شد که خیلی خوش شانش بودم که این موضوع  اتفاق نیافتاد چون معمولا در اینگونه مسایل ابتدا و طرف دعوا بشدت تنبیه و بازداشت می شدند و سپس مقصر اصلی مشخص می گردید!
مدتی به همین صورت گذشت.شهریور ماه سال هشتاد ودو بودوچهارمین ماه حضور من درپادگان شهید کبریایی،
چند روزی بود که احساس می کردم رفتار سایر اعضای یگان بویژه کسانی که در طول این مدت همیشه با آنها مشکل داشتم تا حدودی تغییر کرده و بهتر شده است.این موضوع خیلی برایم عجیب و سوال انگیز بود تا اینکه یکی دو روز بعد علت آنرا فهمیدم.
موضوع از این قرار بود که بازرسی پادگان تصمیم به تاسیس دفتری با نام مرکز مشاورگرفته بود تا با همکاری یکی ازلیسانسه های وظیفه بنام ستوان نوبخت که در رشته مددکاری اجتماعی تحصیل کرده بود بهتر به مشکلات موجود رسیدگی کندومن که دورادور با او  آشنایی داشتیم برای عضویت در بازرسی ومرکز مشاوره برای انجام امور دفتری مرکز  پیشنهاد شده بودم. از طرف بازرسی پرونده من برای بررسی خواسته شده بود.یکی دو روز بعد از این ماجرا بود که با یگان تماس گرفته شدو من به دفتر بازرسی احضار شدم..... 

شرایطی عجیب

پیش بینی من درست بود،همان طور که فکر می کردم حال و هوای این پادگان و بویژه قسمتی که من قرار بود در آن خدمت کنم متفاوت بود.از همان ابتدای ورود برخورد سربازها با من حالتی خصمانه و بدبینانه داشت.مدتها طول کشید تا من توانستم علت این موضوع را درک کنم.
توضیح این مساله کمی دشوار و پیچیده است.معمولا در محیط های اینچنینی که افرادی از سراسر کشور در کنار هم جمع می شوند،درست یا غلط به مرور زمان ذهنیتی خاص از افراد یک منطقه یا یک قومیت در ذهن سایرین شکل می گیرد مشکل اساسی من در اینجا بود که نسبت به کاشانیها در بین سربازها و یا حداقل در بین بسیاری از آنها تصویری منفی نقش بسته بود و همین موضوع باعث شده بود که سایر سربازهای قسمت با دیده تردید به من نگاه کنند.اما این یک طرف ماجرا بود.
در طرف دیگر ما جرا خود یگان هم به خاطر حضور چند سرباز خلافکار حرفه ای که برای خود دارو دسته و پاتوقی داشتند (و در پروندهر کدامشان می شد چند ماه اضافه خدمت و تادلت بخواهد سابقه ی شرارت ودعوا و بازداشت پیداکرد)  بیشتر به قهوه خانه قنبر شبیه بود تا یگان نظامی!!!
 سیستم مدیریت و فرماندهی این یگان هم برای خود داستانی داشت،فرمانده این یگان در ظاهر سرگردی بود که کمتر حضور وجودش احساس می شد و بیشتر نقش یک لولوی سر خرمن را بازی میکرد با خاصیتی در حد یک کدو تنبل!!!اما در واقع اداره یگان به دست شخصی به نام گروهبان لطفی صورت می گرفت،فردی با شخصیتی عجیب و دارای اختلالات روانی خاص(این موضوع را بعدا فهمیدم وقتی که او مدتی در یک بمارستان روانی بستری بود!!) اداره ی یگان فرصتی عالی به او داده بود تا گوشه ای از عقده های نهفته اش سر باز کند.توانایی های نظامی او غیر قابل انکار بود اما او به شیوه ای خاص و به بهانه های مختلف و البته با عناوینی کاملا رسمی و قانونی سربازان زیر دستش را اذیت می کردو سرگرد هم از این که می دید یگان ظاهرابدون مشکل خاصی اداره می شود به خاطر روح راحت طلب و بی خیالش دست او را کاملا باز کذاشته بود.
البته در همه ی قسمتهای پادگان اوضاع به این صورت نبود و شرایط یگانهایی که فرماندهان با لیاقت تری داشتند به مراتب بهتر بود،و آتشبار 3 یعنی محل خدمت من از نظر شرایط  یکی از قسمتهای بد پادگان به شمار می رفت.
تا آن روز هر گزپیش نیامده بود که من وارد جمعی شده و نتوانم حداقل با چند نفری ارتباط نزدیک برقرار کنم.اما در اینجا و با شرایط و مسائلی که گفتم من کاملا حالتی بایکوت و منزوی داشتم.بعد از گذشت چند هفته و به سختی توانستم به چند نفر که اکثرا دیپلمه های هم رده خودم بودند کمی نزدیک شوم اما با توجه به حضور تعداد زیادی از سربازان  خلافکار که  بیشترشان هم سواد درست و حسابی نداشتند به نظر نمی رسید که بتوان خیلی به بهبود اوضاع امیدداشت.....

شروعی دوباره

بالاخره تشریفات اداری لازم هم انجام شد و با رسیدن حکم انتقال من مشغول تصفیه حساب با یگان و قسمتهای مختلف پادگان شدم.دو سه روزی طول کشید تا توانستم همه ی امضاهای لازم را بگیرم و پایان وقت اداری روز81/3/6بود که پرونده و امریه ام را برای انتقال به کاشان گرفتم و باید بدون هیچ معطلی خودم را روز 81/3/8به آنجا معرفی می کردم.
تا قبل از آن زمان هر گز فکر نمی کردم که روزی اینقدر با جمعی خو گرفته و یکی شوم که دل کندن از آنان برایم سخت و و حتی گریه آور باشد.ولی این اتفاقی بود که در دزفول افتاد.شاید خداحافظی من با بچه ها یک ساعتی طول کشید. الیاسی که از یکی دو روز قبل بد جور زانوی غم بغل کرده بود و گرفته بود و محسن هم با اینکه خیلی سعی می کرد جلوی بروز احساساتش را بگیرد باز هم بغض کرده بود.بعد از خداحافظی الیاس و محسن برای بدرقه تا جوی درب پادگان همراه من آمدند و آنجا دیگر من و الیاسی نتوانستیم جلوی اشکهایمان را بگیریم.
حول و حوش ساعت چهار بود که از پادگان خارج شدم.خیلی دوست داشتم که برای آخرین بار هم که شده یک بار دیگردر دزفول گشتی بزنم اما کمبود زمان و وسایل همراهم اجازه ی این کار را نمی داد.مستقیم به ایستگاه را ه آهن اندیمشک رفتم اما نتوانستم بلیط قطار بگیرم وناگزیر بایدبا اتوبوس سفر می کردم.ساعت 6 بعداز ظهراتوبوس اندیمشک را ترک و من با یک دنیا خاطره از اندیمشک و دزفول خداحافظی کردم.خیلی مشتاقم که روزی دوباره به جنوب واین دوشهر زیبا سری زده و تجدید خاطراه ای بکنم.
حدود ساعت 6 صبح روز بعد یعنی 81/3/7بود که به کاشان رسیدم و فردای آن روز بعد از کمی پرس و جو بالاخره پادگان جدید راپیدا کرده وخودم را به آنجا معرفی کردم.در سمت شرقی کاشان و در فاصله چند کیلومتری آن شهرستانی دیگری قرار گرفته که آران نام دارد و پادگان شهد کبریایی در شرق این شهر و در دل صحرای کویر جایی نزدیکیهای دریای نمک است.
از سر و شکل آنجا معلوم بودکه یکی دو سالی بیشتر نیست که راه اندازی شده اما با این وجود پادگان نسبتا بزرگی بود. بلافاصله بعد از ورود به آنجا و تحویل مدارک به قمت پرسنلی تقسیم شده و راهی یکی از یگان های پادگان به نام آتشبار سوم موشکی شدم.از همان ابتدای ورود مشخص بود که جو و محیط اینجاتا حدود زیادی با پادگان قبلی متفاوت است.
این اواخر در دزفول با وجود اینکه  خیلی به قول سربازها قدیمی نبودم اما باز در یگان چهره ای نسبتا شناخته شده بودم و طی همین مدت توانسته بودم دوستان زیادی پیدا کنم اما با گرفتن انتقال و ورود به این پادگان بایددوباره همه چیز را از صفر شروع میکردم.باز هم دوره ای جدید در زندگی من در حال آغاز بود...... 

ماجرای انتقال...

انتظار گاهی اوقات واقعا زجرآور است،همه ی مااین موضوع را تجربه کرده ایم که وقتی منتظر چیزی یا کسی یا حادثه ای هستیم زمان چقدر دیر می گذرد،شرایط من هم بعد از اینکه قرار بود مدارک انتقال بدستم برسد کمابیش اینگونه بود.روزها برایم خیلی دیر و کند می گذشت،فکر و خیال انتقال واینکه آیا با درخواست من موافقت خواهد شد یا نه حتی یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت.
ولی بالاخره باهر زحمتی که بود مدارکی که می خواستم آماده و برایم ارسال شد.فکر می کنم هنوز هم آن پاکت نامه رادر بین وسایل شخصی ام نگه داشته ام.تاآن روز هیچ وقت نامه ای اینقدر برایم مهم و باارزش نبود.بلافاصله بعداز رسیدن مدارک کتبادرخواست انتقال کردم.جالب بودحتی نام و موقعیت پادگانی را که می خواستم به آن منتقل شوم نمی دانستم!
چند سالی بیشتر نبود که ارتش پادگانی در نزدیکی کاشان و در دل کویر مرکزی ایران ایجاد کرده بودو تا آنجا که من خبر داشتم تازه کارش را رسما شروع کرده بود.با کلی پرس و جو بالاخره توانستم نام آین پادگان را پیدا کرده و در در خواستم بنویسم:پادگان شهیدکبریایی،گردان 840 موشکی نیروی زمینی.
مسئول یگان بدون مشکل خاصی بادرخواست من موافقت کردو اگر سرگرد هم با درخواست من موافقت می کردپرونده به کمسیون می رفت.از بین چند درخواست انتقال که با هم به دفتر سرگرد رفت، من تنهاکسی بودم که سرگرد موافقت با انتقالش را به ملاقات حضوری با در خواست کننده موکول کرد وبا بقیه در خواست ها موافقت شد.حتی هنوز هم علت این موضوع برای من سوال انگیز است.بگذریم،فردای آن روز من برای ملاقات حضوری به دفتر سرگرد رفتم،این اولین باری بودکه با او از نزدیک برخورد داشتم.بماند که در آن ملاقات چه گذشت ولی بهر حال و بااکراه بالاخره او هم با درخواست من موافقت کرد.
تقریبا نیمی از کار انجام شده بود و من در انتظار روز برگزاری کمیسیون رسیدگی به انتقالات بودم.مدتی بعد جلسه مذکور هم برگزار شد.آن روز من و یکی دو نفر دیگر ازبچه ها خودمان را به پشت اتاق کمسیون رساندیم ودرحال لحظه شماری برای پایان جلسه بودیم.بعد از پایان جلسه به هر زحمتی که بود توانستم از منشی کمیسیون خبر موافقت با درخواستم را بگیرم.شنیدن این خبر برایم واقعا غیر قابل باور بود.در سوی دیگر این ماجرا پدرو مادرم هم که باآمدن من به خدمت حسابی تنها شده بوند هم حس و حال مشهابهی داشتند.
اما دوستان و رفقا علی الخصوص گروه برج دهی ها هر چند که ازاین موضوع تا حدود زیادی خوشحال شده بودند اما ناقص شدن این جمع برایشان خیلی سخت بود،حتی برای خودم هم جدا شدن از آنان کارراحتی نبود،خصوصا اینکه سختیهای دوره آماده باش و روزهای پس از آن باعث شده بود تا ما حسابی به هم عادت کنیم.
با توجه به این که انجام مراحل اداری وصدور امریه از مرکز زمان بر بود هنوز دو سه هفته ای وقت داشتیم و جون تقریبا همه می دانستیم که بعداز این فرصتی برای با هم بون نخواهیم داشت از  تک تک لحظات آن روزها استفاده می کردیم....

جرقه امید

روزهای عید و آماده باش با تمام سخیها و مشکلاتش تمام شد و بعد از مدتی که شرایط به حالت عادی برگشت از فشارها و سختگیریها کاسته شد اما همچنان یگان ما به خاطر فرمانده سختگیر و تند مزاجش جو نظامی بسیار خشن و نفس گیری داشت.برخورد تند سرگرد با سایر اعضای گروهان با عث می شد که آنها هم به همین نحو و شاید خیلی سختگیرانه تر با ما فتار کنند تا جایی که من و محسن اسم یگان را ((گردان فاشیست ها)) گذاشته بودیم.شایدآن روزها تنها دلخوشیهای من یکی پیدا کردن چند رفیق خوب و دیگری مرخصی های شهری چند ساعته هفتگی بود که معمولا به یک گردش کوچک در دزفول و اندیمشک و خرید ما یحتاج وتماس با اعضای خانواده می گذشت.
رود دز که از کوههای بلند زاگرس سرچشمه می گیرد دقیقا از وسط شهر دزفول گذشته و آن را به دو بخش تفسیم می کرده که این دو بخش توسط چندپل به هم وصل می شوند.زیر پل اصلی و بزرگ شهر و در کنار ه ی دز که چشم انداز زیبا و جالبی داشت و صدای جوش و خروش دز آنرا زیباترمی کرد تقریبا تنها تفرجگاه من بود و می شد در هر مرخصی شهری مرا آنجا پیدا کرد.
شاید تنها نقطه ی قوت من در دوران خدمت آشنایی نسبتا خوب با درسهای رزم انفرادی و قوانین نظامی بود بر عکس تیر اندازی با اسلحه که در آن هیچ استعدادی نداشتم! طوری که مثلا در تیر اندازی 100متر از 21 فشنگ تقریبا هیچ کدامشان به هدف اصابت نکرد!اما همین موضوع باعث شد که بعد از یکی دو هفته به خاطر حاضر جوابی هایم در کلاسهای  آموزش بعد از ظهر توجه بعضی از مسئولین را جلب کنم و خیلی زود به جای نگهبانی ساده ((پاسبخش)) بشوم.پاسبخش کسی که مسئول سرکشی و نظارت بر چند پست نگهبانی است و در حد خود از اختیارات قابل توجهی برخوردار است.به علاوه ظرف چند هفته ی اول ورود و تحت عناوین مختلف برای من در خواست بیش از 7 روز مرخصی تشویقی شد که البته فرمانده محترم فقط با 3 روز آن موافقت کردند اما درهر صورت مجموع این مسائل در بهبود شرایط من بی تاثیر نبود.
کمی قبل از اعزام ما به خدمت قانونی ابلاغ شده بود که طبق آن برخی ازسربازان با شرایط خاص می توانستند در خواست انتقال به منطقه ی نزدیک به محل سکونتشان رابکنند،یکی از این شرایط کفالت پدربرای افرادی بود که پدرشان بالای 60سال سن داشت که شامل حال من هم می شد.این مسئله جرقه امیدی در دل من روشن کرد.
 موضوع را تلفنی با خانواده در میان گذاشتم تا سریعا مدارک لازم را تهیه و برای من ارسال کنند چون کمسیون بررسی درخواست ها هر دو ماه یک بار تشکیل می شد و اواخر اردیبهشت هم زمان تشکیل کمسییون بود

عید به یاد ماندنی!

ازهمان ابتدای ورودبه دزفول مشخص بود که اینجا هم اوضاع خیلی روبه راه نیست،نه تختی برای سربازان جدید وجود داشت و نه حتی کمدی که بتوان وسایل شخصی را داخل آن نگه داری کرد.اما این موضوع در مقایسه با مشکلات بعدی چیز مهمی نبود.
همانطور که قبلا نوشتم از چند ماه قبل یعنی اوایل پاییز سال 81،آمریکا در حال افزایش نیرو در خلیج فارس و آماده شدن برای حمله به عراق بود.بلافاصله بعد از ورود من به دزفول از ستاد فرماندهی ارتش نامه ای ارسال شد مبنی بر این که در صورت حمله ی آمریکا به عراقکلیه یگان های حاضر در مناطق غربی کشور باید حالت آماده باش وضعیت مراقبت به خود بگیرند،این به این معنی بود که کلیه مرخصی ها لغو می شدو همه باید در یگان خدمتی حاضر شوند.
گوشه و کنار پادگان همه جا صحبت از اوضاع منطقه و حمله آمریکا و تاریخ آغاز آن بود.تقریبا همه ی ما امیدوار بودیم که حداقل این حمله از اوایل اردیبهشت آغاز بشود و ما بتوانیم ایام عید چندروزی را در خانه باشیم.این موضوع الیته برای من که تازه وارد شده بودم خیلی اهمیت نداشت اما بودند سربازان بیچاره ای که نزدیک به سه ماه مرخصی نرفته بودندو خودشان را آماده سفر کرده بودند.
اما همه ی این فکر و خیالات نقشر آب شد.شب بیست و هشت اسفند،یک روز مانده به شروع سال جدید،امریکا حمله خودش به عراق را آغاز کردو بلافاصله ما وتمام نیروهای منطقه خوزستان به حالت آماده باش درآمدیم.ظهر آن روز که تصویر بمباران شهرهای عراق و اخبار مربوط به آن از تلویریون آسایشگاه پخش می شد ،قیافه سربازها بویژه کسانی که تقریبا آماده ی رفتن به مرخصی بودند دیدنی بود.آن روزبرعکس هرروز بیشتر ناهار گردان دست نخورده باقی مانده بود و کسی دل و دماغ غذا خوردن نداشت.
یگان های ارتش از گوشه و کنار عازم مناطق مرزی با عراق شدند.تیپ 3 لشگر 92 زرهی که در کنار ما قرارداشت تفریبا خالی و در نقطه صفر مرزی مستقرشد.و تاز ه ما خوش شانس بودیم که در پادگان و داخل شهر باقی ماندیم اما دیگر شب و روز نداشتیم.تقریبا هفته ی اول عید من نتوانستم پوتین هایم را از پا بیرون بیاورم.حتی شبها هم با لباس کامل نظامی و اسلحه وخشاب پر می خوابیدیم و این شرایط تقریبا تا دو هفته ی بعد که بغداد سقوط کرد و مرحله ی اصلی جنگ تمام شد ادامه یافت.
البته پیدا کردن چند دوست خوب باعث شده بود که تحمل این شرایط برای من راحتتر باشد.به نظر من در شرایط سخت ودشواردوستی هاخیلی زودتر و عمیق تر شکل می گیرد.اولین دوست من در دزفول که اهل اطراف اصفهان بود احمدرضا الیاسی نام داشت که من او را الیاس صدا می کردم و خیلی زود باهم انس گرفتیم.
بعد از او با محسن که اهل شیراز بود و مثل خودم دانشجوی انصرافی آشنا شدم و مدتی بعددو نفر دیگر از بچه های با صفا و گل یزد هم به جمع ما اضافه شدند وبه تدریج جمع ما در حال افزایش بود طوری که مدتی بعد در یگان به گروه دیپلمه های برج ده(اعزامی دی ماه) معروف شدیم.........

یگان جدید

..بعد از پایان دوره آموزش یک هفته ای مرخصی داشتیم و باید در تاریخ 81/12/25خدمان را به یگان جدید معرفی می کردیم.در مسیر بازگشت از خاش دوباره با همشهریها در یک اتوبوس بودیم و تقریبا تمام مدت مسیر طولانی بازگشت به بازگو کردن خاطرات تلخ و شیرین دوره آموزش گذشت. فقط من و یکی دیگر از بچه ها که لشگر 64 ارومیه افتاده بود تنها بودیم و ما بقی برای خودشان یک یا چند همسفر از بین همشهریها پیدا کرده بودند.قیافه تکیده و آفتاب سوخته من بعد از دوره ی آموزشی دیدنی بود.با وجود اینکه تمام مدت آموزش ما در قلب زمستان بود اما باز هم آفتاب گزنده مناطق جنوبی کشور باعث شده بودبا صورتی کاملا سیاه!به خانه برگردم.
مرخصی یک هفته ای بعد از آموزشی که باایام محرم همزمان شده بود هم خیلی سریع گذشت وبعد از مراسم روز عاشورادوباره بار سفر را بستم و راهی تهران شدم تا برای رفتن به دزفول بلیط تهیه کنم.سال جدید و ایام عید نزدیک بود و من طبق آن چیزی که شنیده بودم و معمول بود تصور می کردم که به زودی برای تعطیلات عید چند روزی هم که شده می توانم مرخصی بگیرم و به همین خاطر شاید خیلی چیزها که به نظرم ضروری نمی رسید را همراه خودم نیاوردم.
به علت پیش فروش بلیط قطارها در پایان سال نتوانستم بلیط بگیرم و به همین خاطر برای ساعت 7بعداز ظهر روز بیست و چهارم اسفندبلیط اتوبوس گرفتم وبعداز خداحافظی با برادرانم که ساکن تهران بودند راهی ترمینال جنوب شدم.مقصد نهایی اتوبوس اهواز بود و من باید در اندیمشک پیاده می شدم.
حضور در محیط و شرایط جدید و ناشناخته همیشه برای انسان نگران کننده و استرس زاست و من هم دلشوره عجیبی داشتم .تنهایی و عدم حضور دوست و یا همشهری در این سفر دلهره مرا بیشتر می کرد.حدود ساعت 7 صبح روز یکشنبه 81/12/25بود که اتوبوس به اندیمشک رسید.شهری که خیلی بزرگتر و زیباتر و آبادتر از ان چیزی بود که تصور می کردم.دزفول و اندیمشک فاصله چندانی با هم ندارند.سمت چپ جاده ی اندیمشک به دزفول تقریبا کاملا پادگان های نظامی قرار گرفته است، پایگاه شکاری نیروی هوایی،تیپ 3 لشگر92زرهی و بالاخره پشتیبانی منطقه 6 جنوب، جایی که من خودم را باید معرفی کردم.
حوالی ساعت 9 وارد پادگان شدم.برای من که تجربه حضور در پادگانی مثل خاش را داشتم که در آن فقط چند درخت گز و کاج به زور خودشان را سرپا نگه داشته بودند دیدن پادگانی سرسبز که کاملا از دار و درخت پوشیده بود تعجب برانگیز بود.تعداد سربازان جدید الورود مثل من حدود 100نفری میشد.شب اول ورود را مجبور شدیم در مسجد پادگان بخوابیم و بالاخره روز دوم بود که در یگانهای مختلف پادگان تقسیم شدیم و من راهی گردان ترابری شدم.گردانی که به خاطر سختگیریهای عجیب و غریب فرمانده آن در پادگان معروف بود....

پایان آموزش

دوره آموزشی هم با همه ی سختیها و مشکلاتش رو به پایان بود.خیلی زود هفته های پایانی فرارسید.حالا دیگر تنها چیزی که ذهن همه را به خود مشغول کرده بود یگان خدمتی بعدی بود.اواخر سال 81اگر به خاطر داشته باشید اوضاع منطقه به شدت بحرانی بود و آمریکا در حال افزایش نیرو در خلیج فارس و آماده کردن خود برای حمله به عراق بود و از همین رو می شد انتظار داشت که بیشتر ما بعد ازآموزش به مناطق غربی کشور اعزام خواهیم شد اما همه ی اینها حدس و گمان بودو مثل هر رویداد دیگری گذر زمان پرده از تمام مجهولات بر می داشت.
بدون شک من و بسیاری از سربازانی که با من هم دوره بودندیکی ازبدترین و نکبت بار ترین دوران زندگی شان را پشت سر گذاشته بودند.هر آنچه که من از شرایط وسختیهای آنجا نوشتم چیزهای قابل ذکر آن بود و بسیاری از آنها اصولا قابل طرح و ذکر نبوده و نیست.. باری به هر جهت روزهای آخر آموزش به تمرین برای آماده شدن برای مراسم سردوشی می گذشت.بازار یادگاری گرفتن ویادگاری نوشتن هم به شدت گرم بود و هر که را می دیدی در گوشه وکنار هروقت فرصتی دست می دادمشغول این کارمی شد.بیشتر مادیگر هرگز همدیگر را نمی دیدیم و همین مسئله ارزش این نوشته ها را بیشتر می کرد.روزهای آخر من تقریبا از بس که برای بچه ها یادگاری نوشته بودم دیگر کلافه شده بودم و سعی می کردم با چند جمله ساده و تکراری قضیه را فیصله بدهم!!!
یکی از آخرین شبها هم مربیان آموزشی همه را دور هم جمع کردند و به خاطر همه ی سختگیری های این مدت از همه معذرت خواهی کردند و حلالیت طلبیدند هر چند که آنها هم مامور بودند و معذور.جلسه آن شب هم صفای خاص خودش را داشت :بعضی از خاطرات و شیطنت هایشان در این مدت گفتند وبرخی دیگر که روحیه ی طنازی داشتند کارهای جالبی می کردند مثل تقلید حرکات و صدای فرمانده گروهان و مربی ها و...
هر چه به روز آخر نزدیک تر می شدیم فکروذکر همه مشغول یک مسئله بود:محل خدمت،و هرروز در مورد این مسئله شایعه ی جدیدی پخش می شد.من تنها چیزی که در آن روزها خاضعانه از خدا می خواستم این بود که دوباره به منطقه سیستان و بلوچستان باز نگردم.حاضربودم در هر منطقه دیگری خدمت کنم جز این منطقه!
بالاخره روز آخر هم فرا رسید و امریه ها توزیع شد:در امریه من نوشته شده بود:پشتیبانی منطقه شش جنوب، دزفول..کرمانشاه زاهدان اهواز اصفهان و تهران دیگرجاهایی بودند که بیشتر بچه ها افتاده بودند.جالب بود:ازبین تمام دویست نفر اعضای گروهان و هفتاد هشتاد نفر همشری من نتها کسی بودم که باید راهی دزفول می شدم اما در دل از اینکه مجبور نبودم دوباره به این منطقه باز گردم خوشحال بودم....

برگی از دست نوشته ها

ساعت هشت و ده دقیقه بعد از ظهر مورخه81/11/13
امروز دومین روز از چهارمین هفته آموزش بود که سپری شد،هم اکنون تاساعت هشت و پنجاه دقیقه استراحت داریم و آن موقع باید برای آمار شبانه به خط شویم،فردا هم که دوشنبه است و دوباره صبحگاه عمومی و رژه و امیدوارم که بتوانیم رژه خوبی برویم.
روز جمعه بعد از اینکه ساعت 4برپازدندو صبحانه توزیع شد،تخت ها و پتوها را ازآسایشگاه بیرون آوردیم و مشغول نظافت خوابگاه شدیم.منظره صبح زود،حین طلوع آفتاب و سربازانی که از آفتاب پیشی گرفته بودندومشغول نظافت بودند واقعا جالب بود.یک نکته جالب این پادگان برای من،چشم انداز زیبایی است که به قله ی معروف تفتان دارد،که در انتهای دشتی نسبتا هموار،ودر سمت شمال پادگان قرارگرفته است.وچون پادگان هم در یک دامنه ی نسبتا بلندو مشرف به سایر نقاط واقع شده ،زیبایی این چشم انداز دو چندان می شود.
پشت سیمهایی که حکم دیوار پادگان را دارند درقسمت شرق،جاده خاش_زاهدان قراردارد که وقتی که از اینجا نگاه می کنی جاده و ماشین های در حال حرکت و قله ی زیبای تفتان در دوردست که این روزها نشانه هایی از برف روی آن دیده می شود این منظره را دلکش تر می کندو شاید همین فضا به طور ناخودآگاه در انسان ایجاد وجدمیکندو دلتنگی زیاد او رااذیت نمیکند،به خصوص اینکه این قله به یک باره از میان کوهچه هایی کوچک سر برآورده و خودنمایی می کند.
بگذریم روز جمعه به همین منوال سپری شدو و فقط بعد از ظهر کمی تمرین رژه کردیم , دیروز هم تماما به کلاس گذشت وشب هم در نماز خانه پادگان نمایش فیلم بودکه با وجود اینکه اکثرفیلمهایی که در اینجا نمایش داده می شود از فیلمهای بی سر وته هندی است ولی باز هم چون برای لحظاتی ذهن انسان را از این فضا و مکان بیرون میبرد سرگرم کننده است.
امروز بعد از کلاسهای صبح که کلاس حفاظت و پس از آن تمرین نشانه روی با اسلحه بود،بعد از ظهر تمرین رژه داشتیم وبعد هم مراسم شامگاه و نماز جماعت.
بعد از صرف شام حدود سی دقیقه برای شستن لباس و واکس پوتین فرصت دادند وبعد از به خط شدن،دوباره ما را به خوابگاه فرستادند والان که دارم می نویسم،سرگروهبانها مشغول گرفتن امار شبانه درآسایشگاهها هستند تا خاموشی را بزند.امشب در کل به قول بچه ها خیلی حال دادند که فکر می کنم علت آن مراسم فرداست و با توجه به تمرینات فشرده بعد از ظهر،فکر می کنم سر گروهبانها از خراب شدن رژه فردا به خاطر خستگی بچه ها می ترسند.
خوب خاموشی هم زده شد و وقت خواب فرارسید.به امید روزهایی بهتر.