با ورود به تهران من به یکباره از تمامی دوستان خودم جدا شده بودم،اما ورود به دانشگاه و حضور در کلاس فرصتی را به وجود آورد تا من بتوانم چند دوست خوب پیدا کنم،هر چند که احساس می کردم که دنیای من با توجه به شرایطی که داشتم با دنیای سایرین تا حد زیادی متفاوت است.
معمولا برادرم در طول هفته دو یا سه بار یکی از روزنامه های صبح را برای مطالعه در مغازه می خرید،در یکی از روزهای مهر ماه بود که فراخوانی که برای شرکت در آزمون ورودی یکی از بزرگترین بانکهای دولتی که در یکی صفحات همین روزنامه منتشر شده بود توجه مرا به خود جلب کرد و من سریعا فرم ثبت نام را به همراه سایر مدارک لازم ارسال کردم،شاید آن روز فکر نمی کردم که این مسئله مسیر زندگی ام را به کلی عوض خواهد کرد.چند هفته بعد کارت ورود به جلسه آزمون را از محلی که مشخص شده بود گرفتم و برای شرکت در آزمون آماده شدم.
آزمون روزجمعه 84/8/25در دانشگاه علم و صنعت برگزار شد.آن روز وقتی من تعداد شرکت کننده ها دیدم برای یک لحظه تعجب کردم چون تقریبا به شلوغی کنکوربود،قبل از شروع امتحان تا حدودی ناامید شده بودم چون از بین این همه شرکت کننده قرار بود تنها 130نفر انتخاب شوند،200 سوال که شامل ادبیات،بینش اسلامی،ریاضی،زبان و اطلاعات عمومی می شد سوالات امتحان را تشکیل می داد.
از مجموع سوالات تقریبا ده سوال آن را بدون پاسخ گذاشتم . به سایر سولات هم با اطمینان بالایی پاسخ دادم.بویژه سوالات ریاضی و اطلاعات عمومی که نسبتا هم دشوار طراحی شده بودند.بعد از برگزاری آزمون امیدوار تر شدم اما در کل هنوز هم این مسئله برایم چندان اهمیت نداشت.
هر چه از سال تحصیلی می گذشت من تلاش خودم را بیشتر می کردم،بویژه در زمینه برنامه نویسی که مهترین درس ترم اول را تشکیل می داد و برای من جذابیت خاصی داشت.گاهی اوقات پیش می امد که چند ساعت را صرف نوشتن و اشکال زدایی یک برنامه می کردم و تا قبل از پایان ترم سعی کردم بیشتر تمرین های کتاب را حل و اجرا کنم.
امتحانات پایان ترم هم فرا رسید.هر چند پیش بینی می کردم که نتایج قابل قبولی بگیرم اما هرگز تصور نمی کردم که در بین آن همه دانشجو بالاترین معدل را کسب کرده و اول بشوم!البته هنوز هم معتقدم که این مسئله قبل از هر چیز بیشتر به خاطر عدم تلاش کافی مابقی در کسب نتایج بهتر بوده....
اواسط تابستان84 بود که بالاخره برادرم هم تشکیل زندگی داد و از آن روز به بعد من تنها ساکن این خانه ام.باوجود همه دردسرهاو مشکلات، باید اعتراف کنم که در طی این مدت بدجور به تنها زندگی کردن عادت کردم و نمی توانم بیشتر از یک روز زندگی جمعی را تحمل کنم و حتی طاقتم در برابر شلوغی و سر و صدا به شدت پایین آمده که البته باید آن را تعدیل کنم.
به هر حال مهلت انتخاب رشته هم رو به پایان بود و من باید تصمیمی می گرفتم.با برآوردی که از وضعیت خودم داشتم ادامه تحصیل در دانشگاه پیام نور را از هر جهت مناسبتر دیدم چون در این صورت همچنان می توانستم
همراه درس کارکنم و استقلال مالی داشته باشم.با توجه به موقعیت جغرافیایی شهر قم که مابین تهران و کاشان واقع شده من این شهر راانتخاب کردم.
اما این موضوع با اعتراض برادرم همراه بود چون به عقیده او من آنچنان که باید و شاید تلاش نکرده بودم و می بایست یک بار دیگر هم شانس خود را امتحان می کردم.حتی او تمام توانش را برای منصرف کردن من صرف کرد اما من در مورد تصمیمهایی که می گیرم انسان سرسختی هستم و کمتر پیش آمده که کسی توانسته باشد نظرم را عوض کند!
سال تحصیلی شروع شد.تجربه حضور دوباره سر کلاس بعد از سه سال دوری از آن برای من خیلی جالب بود. علاوه بر این گام برداشتن در مسیری تازه و روبه جلو باعث شده بود تا من بعد از چندین ماه رکود و خمودگی انگیزشی دوباره پیدا کنم.ترم اول روزهای دوشنبه و سه شنبه کلاس داشتیم.برنامه من در آن روزها خیلی جالب بود،چون کلاس دوشنبه ها بعد از ظهر بودمن تا ظهر کار می کردم،بعداز ظهر رادر قم و سر کلاس بودم و شب سری به کاشان و پدر و مادرم میزدم و دوباره فردا به قم باز می گشتم و دوباره بعد از اتمام کلاسها راهی تهران می شدم و حتی باز اگر فرصتی دست می داد دوباره کار می کردم!
اساسایکی از مهترین دلایلی که باعث شده بود من قم راانتخاب کنم این بود که می دانستم هر از گاهی خواهم توانست سری هم به کاشان بزنم و حال و هوایی عوض کنم چون تا همین امروز هم همچنان تهران برای من هیچ جاذبه و کششی خاص که انسان را به زندگی در آن ترغیب کند ندارد.
با توجه به اینکه رشته انتخابی من علوم کامپیوتر بود لازم بود که با کامپیوتر هم کار کنم و من کارم را با یک سیستم قدیمی که از برادر دیگرم گرفته بودم شروع کردم.هر چند قبل از آن آشنایی نسبی با کامپیوتر داشتم و آموزشهای مقدماتی آن را هم گذرانده بودم ولی از آن تاریخ به بعد بودکه به طور جدی بارایانه کار کردم.با اینکه مدتهاست آن سیستم قدیمی را کنار گذاشته ام اما همچنان خودم را مدیون آن کامپیوتر قدیمی می دانم چون با شیوه آزمون و خطا و پیاده و سوار کردن چندباره اجزای آن بود که من توانستم اطلاعاتم را راجع به رایانه افزایش بدهم!!!
تصور می کردم که در شرایط جدید خواهم توانست با فراغ خاطر بیشتری درس بخوانم اما چیزی که اتفاق افتاد عکس این موضوع بود،باجدا شدن من از خانه پدری و ورود به شهر زندگی من تقریبا حالتی مستقل پیدا کرده بود و این خود من بودم که باید همه چیز آن را مهیا و مدیریت می کردم،علاوه بر این کار در مغازه هم خیلی سخت تر و توان فرساتر از آن چیزی بود که تصور می کردم.
زندگی روستایی هر چند بخاطر برخی محدودیت ها گاهی اوقات مشقت بار می شد و نیرو و کار بدنی زیادی را می طلبید اما حسن بزرگی که داشت آرامش نسبی و فشار روانی کم آن بود،موضوعی که در شهر دقیقا برعکس است.و من به جرات می توانم بگویم که از لحظه ورودم به تهران دیگر آن احساس سبکی و راحتی خاصی را که در ده داشتم ندارم و تشویش و نگرانی خاص همواره مرا احاطه کرده،احساس می کنم که در اینجا زندگی یک نبرد تمام عیار هرروزه است،که فقط گاهگاهی ازشدت نبرد کاسته می شود.
واقعیت این بود که من فرصت های طلایی زندگی ام رابرای درس خواندن از دست داده بودم و هر چه زمان میگذشت اوضاع نامساعدتر می شد.روزها و هفته ها به سرعت می گذشت بدون اینکه من بتوانم آن طور که می خواستم خودم را از نظر علمی آماده کنم.چند هفته ای مانده به کنکور تصمیم گرفتم که موقتابه روستا برگردم تا از آخرین فرصت های باقیمانده بهتر استفاده کنم هر چند که این بار هم آنطور که می خواستم نشد چون پدرم توقع داشت که من حداقل چند ساعتی از روز را صرف کمک به او بکنم.
بگذریم، کنکور هم برگزار شد.علاوه بر برخی کتاب ها،نحوه طراحی سوالات خصوصاسوالات تخصصی نسبت به دوسال قبل تغییر زیادی کرده بود و بعضی از سوالات اصولا برایم تازگی داشت.
هر چند که خودم هم امیدوار نبودم که نتیجه جالبی بگیرم اما افتضاح تر از آنچه که فکر میکردم به سوالات پاسخ دادم. وقتی از سر جلسه بلند شدم تقریبا کاملا امیدم را ازدست داده بودم و بعد از آن هم کاملا مایوسانه در انتظار اعلام نتایج بودم. بالاخره تنایج اولیه هم اعلام شد،رتبه من هر چند که رتبه خوبی نبود اما بسیار بهتر از آن چیزی شده بود که تصور می کردم و حتی می شد به قبولی در برخی رشته های دوره روزانه درشهرستان امیدوار بود.
اما وضع من به گونه ای بود که به هیچ وجه نمی توانستم به رفتن به شهرستان فکر کنم چون با توجه به وضعیت پدرو مادرم آنها توانایی تامین مالی مرا نداشتند و با وجود اینکه می دانستم سایر اعضای خانواده از هیچ کمکی به من دریغ نمی کنند اما روحیات من به گونه ای نبود که اهل اعانه گرفتن از کسی باشم.حتی اگر این موضوع مستلزم این می شد که به کلی قید درس خواندن را بزنم...
سوی دیگر هررفتنی،ورودی است و آغازی برای یک مرحله جدید،ومن داشتم یک مرحله جدید از زندگی ام را آغاز می کردم.خانه کوچکی که در کنار مغازه قرار داشت و چند ماهی بود که خالی ازسکنه رها شده بود وبیشتر به یک انباری شبیه شده بود تا خانه،جایی بود که قرار بود من در آن ساکن شوم اما تا مسکونی شدن خیلی فاصله داشت.
هفته اول ورود من تقریبا به شست و شو و مرتب کردن این خانه گذشت و بعد چند روز بالاخره کم کم حالت مسکونی به خود گرفت و تا امروز همچنان تنها آرامشگاه من در این تهران پر جنجال و هیاهوست.
یکی دو ماه اول ورود،برای من خیلی سخت گذشت،با اینکه خانه ما در روستا خانه چندان بزرگی به شما نمی رفت اما باز هم نزدیک 200متر زیر بناو 800متر حیاط و باغچه سرسبز داشت و قبول کنید برای من که تا آن روز در چنین جایی زندگی کرده بودم زندگی کردن در یک خانه 50متری چیزی نبود که به این راحتی با ان کنار بیایم.علاوه بر این تفاوت شدید فرهنگی و اوضاع اجتماعی نه چندان جالب آن روزها سختی کار را برای من بیشتر می کرد.
بلافاصله بعد از روبه راه شدن خانه مشغول کار شدم و بعد از مدتی خیال برادرم از بابت من راحت شد و مطمئن شد که می توانم به تنهایی مغازه را اداره کنم.با توجه به اینکه خواهرم این روزها در حال تشکیل زندگی بود و نیاز به کمک ما داشت،من بیشتر مدت را در مغازه بودم و سایر اعضای خانواده به خواهرم کمک می کردند.
بهمن ماه بود که بالاخره خواهرم راهی خانه بخت شدو در کرج ساکن شد.از جمع خانواده ما عیر از پدر و مادرم که در روستا زندگی می کردندو برادر ارشدم که در کاشان مشغول کار بود حالا مابقی افراد خانواده یعنی من و چهاربرادر و خواهرم همه ساکن اینجا شدیم و تا امروز هم من آخرین مجرد خانواده ام.
وقت ان شده بود که من دوباره درس را هم شروع کنم جون برای ازمون آن سال هم ثبت نام کرده بودم اما دو سال و اندی دوری از کتاب و درس بنیه علمی مرا بد جور ضعیف کرده بود و باید دوباره همه چیز را ازنو شروع می کردم.علاوه بر این دیگر روزها کاملا وقتم آزاد نبود و حداقل نصف روز را هم باید برای کمک به برادرم می گذاشتم....
تابستان خیلی سریع گذشت.بعد از چند جلسه گفتگو و آشنایی بیشتر خواهرم تصمیمش را گرفت و بعد از یک دوره نامزدی کوتاه عقد کرد.مراسم عروسی او هم در یکی از روزهای پایانی پاییز برگزار شد که چون با خیر قبولی او در آزمون کارشناسی ارشد همراه شد شادی همه ما را مضاعف کرد.
با شروع پاییز خواهرم برای ثبت نام و مهیا شدن برای شروع زندگی مشترک راهی تهران شد.من هم با وجود اینکه تصمیمم را برای رفتن از روستا گرفته بودم و می دانستم که برادرم هم به شدت به کمک من احتیاج دارد اما مدتی رفتنم را به تعویق انداختم چون می دانستم که رفتن یکباره من و خواهرم برای والدینم خیلی سنگین خواهد بود.
در طی این مدت سعی کردم کارهایی که به نظرم ضروری می رسید را انجام بدهم تا بعد از رفتن من حداقل تا مدتی خیال پدر و مادرم از بابت خانه و مزرعه راحت باشد هر چند که می دانستم با آمدن من و دست تنها شدن پدرم او دیگر انگیزه و توان لازم برای اینکه مثل گذشته کشت و زرع کند را نخواهد داشت.
اما بالاخره زمان رفتن من هم فرارسید.یکی از واپسین روزهای پاییز سال 83.روز قبل با دوستان و اشنایان نزدیک خداحافظی کردم و وسایلم را که بیشتر حجمش را کتاب هایم تشکیل می داد جمع کردم .خاطره ان روز هیچ گاه از ذهنم نمی رود.پدرم بعد از صبحانه قبل از اینکه من مهیای رفتن بشوم خداحافظی کرد و به بهانه کار راهی دشت شد.مادرم اما که حالا اخرین فرزندش هم داشت او را ترک می کرد نمی توانست خیلی جلو احساساتش را بگیرد و با صدایی بغض الود مدام می گفت که هیچ وقت فکر نمی کرد که روزی با هفت فرزند مجبور شود در روستا تنها زندگی کند علی الخصوص که از خانواده مادری هم فقط این ما بودیم که در ده ساکن بودیم.حتی هنوز هم با یادآوری ان روزدلم بدجور می گیرد.
دل کندن از محیطی که بستر تمام خاطرات کودکی و نوجوانیت بوده و زندگی را باطعم شبهای و روزهای آن چشیده ای کار اسانی نیست.آنهم برای من که برعکس خیلی ها از زندگی در آن فضای آرام همیشه لذت می بردم و حتی در رویاهای کودکی ام هرگز تصور نمی کردم که روزی قرار بشود که انجا را ترک کنم.
تکه زمینی داشتیم که در کنار کوهچه ای واقع شده بود که از فرازش می توانستی قسمتی از روستا و دشت را درچشم اندازی زیبا ببینی و من عاشق این منظره بودم و هر گاه به انجا میرفتیم علی رغم اعتراض پدرم همواره این کوهچه را بالا می رفتم و برای مدتی به این چشم انداز خیال انگیز خیره می شدم.تصور احساسات وافکاری که انجادرونم را لبریزمی کرد همیشه برای لذت بخش است.نمی دانم چه شد که الان هم برای چند لحظه آن منظره و آن حس وحال دوباره مرا فرا گرفت.
به هر تقدیر من هم راهی این شهر شلوغ شدم تا در اینجا شاید آینده را روشنتر برای خودم ترسیم کنم......
اوایل تابستان سال 83 بود که خدمت من تمام شد.هر چند که در آزمون سراسری آن سال شرکت کرده بودم اما در دوران خدمت همیشه آنقدر مشغله داشتم که نتوانستم خودم را برای شرکت در آزمون آماده کنم و به همین خاطر در آزمون آن سال شرکت نکردم.
تابستان بود و فصل برداشت محصول.اوج مشغله کاری یک کشاورز.بوته های گندم و جو که با شروع فصل گرما کم کم طلایی می شوند رنگ دلنوازی به دشت می دهدو آنگاه که خرمن های کوچک و بزرگ غلات در گوشه و کنار از مزارع کوچک به هم چسبیده روستاسر بر می آورند سروصدای تراکتور و گرد و غباری که به آسمان می رود و مردانی زحمت کش که در لابه لای آن گرد و غبار به زور دیده می شوند حکایت هر روزه دشت است.
من هم همانند هر سال گرم کار بودم،آخرین روزهایی که داشتم لذت زندگی پرزحمت اما بی غل و غش روستا را تجربه می کردم،کسب و کار برادر بزرگترم در تهران کم کم رونقی گرفته بودو او که تازه نامزد کرده بود اصرار داشت تا من برای کمک به آنجابروم تا به این صورت هم او از تنهایی دربیاید و هم من ولو به طور موقت،بتوانم منبع درآمدی داشته باشم.قرار بر این شد که تا پایان تابستان و سر وسامان دادن به کارهای مزرعه در روستا بمانم و با شروع فصل سرما راهی تهران شوم.
اوسط تابستان بود که برای خواهرم که این روزها در انتظار نتایج نهایی ازمون کارشناسی ارشد بود خواستگار آمد.هر چند که در دوران تحصیلش چند باری مسئله خواستگاری پیش آمده بود اما این بار با همه ی دفعات قبل تفاوت داشت چون همه ی اعضای خانواده این خواستگار جدید را به خوبی می شناختیم.یکی از جوانهای تحصیل کرده و موفق روستا که من و بسیاری از هم و سن و سالان من او را به عنوان یک الگوی اموفق می شناختیم چرا که او توانسته بود با محدودیت ها و کمبودهایی که همه در روستا با آن دست به گریبان بودیم در آزمون سراسری رتبه 45 را کسب کند و بعد از اتمام تحصیلات در شته حقوق،در کار خودش هم فردی موفق به شمار می آمد.دیگر زمان جدایی من و خواهرم که برای من بیشتر یک دوست و رفیق و همفکر بود تا یک خواهر فرا رسیده بود......
در طول مدت حضور من در بازرسی که خیلی کمتر از سایرین بود(چون من تقریبا از اواسط خدمت وارد آنجاشدم)با پرونده های مختلف و متفاوتی روبرو شدم،از سرقت و اقدام به خودکشی و تجاوز گرفته تا فرار و درگیری وکتک کاری که هر کدامشان برای من دنیایی از تجربه بود،پر از نکته ومطالب تازه برای یاد گرفتن،درسهایی ناب از زندگی..
برخورد دوستانه سروان حیدیان وسایر ین باعث شد که در طول نزدیک به نه ماهی که آنجا بودم اصلا متوجه گذر زمان نشوم طوری که این مدت حقیقتا مثل چند هفته برایم گذشت.به هر جهت هفته ی پایانی خدمت من فرارسیده بود.معمولا طبق عرف،سربازها چند روز آخر خدمت را به مرخصی((پایان دوره))می روند و من هم در خواست مرخصی کردم که با مخالفت سروان مواجه شدوبنا به در خواست ایشان رسیدگی به آخرین پرونده راشروع کردم.
موضوع از این قرار بود که از طرف ستاد فرماندهی ارتش چند میلیون پول جهت کمک به سربازان نیازمند در اختیار پادگان قرار داده شده بود و بازرسی می بایست ظرف یک هفته لیستی از این سربازها تهیه می کرد.البته هر یک از یگانها از قبل اسامی مورد نظرشان را به بازرسی فرستاده بودند اما کاملا واضح بود که این لیست ها کامل و خالی از اشکال نیست چون بلا استثنا در همه ی موارد اسم منشی های گروهان ها و دوستان نزدیکشان(تا آنجا که من می شناختم)جزو لیست بود و علاوه براین اسم بسیاری که نیازمندیشان حداقل برای من کاملا محرز بود به چشم نمی خورد.
این پرونده شاید یکی از سنگین ترین پرونده هایی بود که من روی آنها کار کردم چون هم بر عکس سایر پرونده ها که محدود به چند نفر یا یک یگان خاص می شدند کل پادگان را در بر می گرفت به علاوه ملاحظات اخلاقی و شرعی سنگینی آن را برای من دوچندان می کرد.
چند روز آخر خدمت من تمام توانم را صرف تهیه این لیست کردم.بیش از چندین بار جمع هزار و چنصد نفری پادگان را از طریق کسانی که به آنها اعتماد داشتم و یا کسانی که از طریق آنها معرفی می شدند بررسی کردم و در نهایت حدود 230 نفر را برای گرفتن کمک معرفی کردم و سروان حیدریان هم بدون هیچ تغییر و کم و زیادی آن را امضا کرد.
بعد از انجام این پرونده مشغول تصفیه حساب با پادگان شدم.سروان برای اتمام خدمت من هم سنگ تمام گذاشت وترتیبی داد که در مراسم صبحگاه عمومی پادگان با اهدای لوح تقدیر از من تشکر شود.
روز آخر که قرار بود کارت پایان خدمتم را بگیرم توزیع کمک بین سربازها شروع شد.قیافه شاد و خوشحال بسیاری از آنها
که از شادی در پوست خود نمی گنجیدند واقعا برایم لذت بخش بود هر چند که هیچ کدام هرگز متوجه نشدند که از چه طریق و توسط چه کسی برای گرفتن کمک معرفی شدند....
باری دوران خدمت من به اتمام رسید با یک دنیا خاطره خوب و بد.روزی که داشتم ترخیص می شدم شاید نزدیک به یک ماه مرخصی تشویقی استفاده نشده داشتم که به مناسبت های مختلف گرفته بودم و هرگز استفاده نکردم!
سروان حیدریان که چند وقتی است سرگرد شده هنوز هم فرمانده بازرسی همان پادگان است.در طول دوران خدمتم او تنها نظامی بود که با تمام وجود به او احترام می کذاشتم،در طول این مدت هرگز عصبانیت او را ندیدم،هرگز مانند سایر فرماندهان زیر دستانش را تحقیر نکرد و حتی بازیگوشی های گاه و بیگاه ما را نادیده می گرفت.فردی کاملا متواضع بود و خودساخته.برای ایشان هر جا که مشغول خدمت باشد آرزوی موفقیت می کنم.
...تا یکی دو روز بعد از آن ماجراکه از گوشه و کنار پادگان رد می شدم می دیدم سربازانی راکه با اشاره مرا به هم نشان می دادند و چیزی نجوا می کردند،وحتی با وجود اینکه من هم درجه بسیاری از آنها بودم گهگاه احترام نظامی هم می گذاشتند چیزی که اوایل برای من خنده آور بود.
به مرور زمان و با چند حادثه کمابیش مشابه توانستم کاملا اطمینان فرمانده بازرسی را جلب کنم.دیگر کمابیش در گوشه و کنار پادگان سربازها(( سرجوخه بازرسی))-اسمی که خودشان به من داده بودند_را می شناختند و به جرات می توانم بگویم که بیش از سایر پرسنل بازرسی برای حل مشکلات و طرح تقاضاهایشان پیش من می آمدند.
تفاوت اساسی من با سایر پرسنل در این بود که من چندین ماه به عنوان سرباز ساده در یگان خدمت کرده بودم و مسائل و مشکلات موجود را با تمام وجود احساس کرده بودم و شاید به همین خاطر بود که شبهای کشیک،حتی یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم و به هرگوشه پادگان در ساعات مختلف سر میزدم.گاهی اوقات پیش می امد که فاصله چندین کیلومتری بین آسایشگاههای مختلف را چند بار در طول یک شب طی می کردم.بر عکس سایر پرسنل که در هر نوبت نگهبانی فقط زحمت سرکشی به یک یا دو قسمت را به خودشان می دادند.شاید به همین خاطر بود که همیشه گزارش نگهبانی های من طولانی تر از بقیه بود و هر بار حاوی مطلبی تاره.
خوشحالم که امروز که به آن دوره می نگرم می بینم کسانی که به کمک من و در حد توان و اختیار تا حدودی گره از مشکلاتشان برطرف شد بسیار بیشتر از کسانی بودند که بواسطه گزارش های من توبیخ یا تنبیه شدند و اکثر افرادی که تنبیه شدند نیز به گواهی هم یگانی های خودشان جزو اراذل و نخاله های یگان بودند.
بدون شک آن روزها یکی از دورانهای خاطره انگیز زندگی من بود.حس بدی که تا قبل از ورود به بازرسی داشتم دیگر جای خودش را به یک حس مثبت و انرژی بخش داده بود.در طی این مدت به کمک یکی دو نفر دیگر از جمع بازرسی نشریه ای تهیه و در پادگان توزیع کردیم که حتی مورد توجه مقامات بالاتر هم قرارگرفت و توسط بازرسی کل نیروی زمینی از آن تقدیر و تشکر شد.
در زندگی شخصی هم اوضاع نسبتا مساعد بود.خواهرم بعد از اتمام تحصیلات دوره کارشناسی این روزها به خانه بازگشته بود و داشت خودش را برای امتحانات مرحله بالاتر آماده می کرد و بعد از چهار سال فرصتی پیش آمده بود که ما چند ماهی را دوباره با هم باشیم.شاید هر دوی ما آن روزها فکر نمی کردیم که این آخرین باری است که ما در کنار هم بودن در خانه پدری را تجربه می کنیم.
سال 82 به همین صورت به پایان رسید.روزهای بهاری سال هشتاد و سه نیز به سرعت در حال گذر بود و دوره خدمت سربازی من داشت به ماههای پایانی خودش نزدیک می شد...
قرار بر این شد که من برای آشنایی وتسلط بیشتر به امور مربوطه یک شب را در کنار یکی از پرسنل بطور کمکی سپری کنم وبه طور عملی در جریان نحوه کار و ریزه کاریهای مربوط به آن قرار بگیرم.شب جالب و خاطره انگیزی بود.تا آن روز هیچ وقت به تمام آسایشگاه ها و گوشه و کنار پادگان سر نزده بودم.مداومتکار علاوه بر سر زدن به کلیه آسایشگاهها وظیفه کنترل بازداشتگاه،نظارت بر نحوه عملکرد افسر نگهبان،حصول اطمینان از حضور پزشک کشیک در پادگان و رعایت بموقع خاموشی وکارهایی از این دست را برعهده داشت.گزارش وقایع هر روز صبح زود در دفتری که به همین منظور تدارک دیده شده بود توسط مداومتکار منعکس می شدو سروان حیدریان تقریبا بلافاصله بعد از ورود گزارش مربوط به شب قبل را مطالعه و در موارد لازم دستور پیگیری می داد.
اولین شب مداومتکاری من هم فرارسید.اعتراف می کنم که یکی دو شب اول کمی از نظر اعتماد به نفس بویژه در جاهایی که نیاز به دخالت و یا باز خواست بود مشکل داشتم و این کار برایم تا حدودی مثل یک((لباس گشاد))بود که البته سعی کردم خیلی زود خودم را اندازه آن کنم.
سومین یا چهارمین شب کشیک من بود که ماجرای جالبی پیش آمد.بعداز سرکشی به یکی دوقسمت پادگان و بازداشتگاه سری هم به آشپزخانه پادگان زدم.شام آن شب برنج همراه کنسرو ماهی بودو طبق گفته مسئول آشپزخانه و آمارهای موجود به ازای هر دو نفر یک کنسرو بین سربازها تقسیم شده بود.خیلی اتفاقی از یکی از سربازهایی که از کنارم رد می شد در مورد شام سوال کردم واو در کمال تعجب عنوان کرد که در یگان آنها به ازای هر سه نفر یک کنسرو توزیع شده است.خیلی تعجب کردم و برای اطمینان بیشتر از چند تن دیگر از سربازان آن قسمت هم سوال کردم.
بلافاصله به آسایشگاه آن یگان که یکی از شلوغ ترین اسایشگاههای پادگان بود رفتم.هنگام ورود من یکی از سربازها با صدای بلند متلکی به من انداخت که تقریبا باعث خنده همه شد اما من به آن توجهی نکردم.
سراغ ارشد یگان و مسئول تقسیم غذا را گرفتم.دو سرباز درشت اندام که هر کدام یک سرو گردن از من بلندتر بودند!!وقتی از آنها در مورد نحوه توزیع غذایشان توضیح خواستم کاملا جا خوردند چون فکر چنین موضوعی را نکرده بودندابا توجه به آمار آن قسمت سی تا چهل کنسرو این وسط مفقودشده بودو من مصر به پیدا کردن آن بودم .از آن دو نفر خواستم تا کمدهایشان را باز کنند.بالاخره مجبور به انجام خواسته من شدند.حدسم درست بود.آنها مابقی کنسروها را برای شبهایی که غذا باب میل مبارکشان نبود نگه داشته بودند!!!با هماهنگی با دژبان آن دو نفر به بازداشتگاه منتقل شدند تا در سکوت و آرامش آنجا بهتر به تفاوت نقسیم به سه با تقسیم بر دو فکر کنند!!!
درطول این مدت سکوت سنگینی آسایشگاه را فرا گرفته بود و سربازان با تعجب داشتند ماجرا را تعقیب می کردند.
هنگام خروج از آن قسمت و جلوی درب آسایشگاه چند نفر از سربازان پیش من امدند.بخاطر متلکی که گفته شده بود معذرت خواهی کردند.از ماجرای بازداشت آن دو نفر که به جزو گنده های آن قسمت بودند و برو بیایی داشتند خیلی خوشحال بودند و تشکر می کردندچون به گفته خودشان بخاطر ترس از اذیت و آزار انها در ساعات غیر اداری جرات هیچگونه اعتراضی نداشتند.
داستان این ماجرا و برخورد آن شب من خیلی زود بین سربازهاپخش شدبنحوی که فردای آن شب تفریبا همه از ماجرا خبردارشده بودند....
اولین پرونده توسط خود ستوان جلالی به من واگذار شد،شایداگر او می دانست که این کار او درنهایت باعث تحکیم موقعیت من در بازرسی خواهد شد هرگز این کار را نمی کرد.موضوع از این قرار بود که بخاری یکی ازآسایشگاههای پادگان دچار آتش سوزی شده بود و خسارات مالی قابل توجه به بار آورده بود .فرماندهی پادگان موضوع را برای بررسی به بازرسی فرستاده بود،با توجه به فاصله ی نسبتا زیاد آسایشگاه تا محل بازرسی،جلالی که حس و حال رفتن به آنجا را نداشت،بررسی پرونده را به من واگذار کرد.این اولین باری بود که به عنوان نماینده بازرسی برای بررسی یک موضوع به یکی از یگان های پادگان می رفتم.
موضوع خیلی مهمی نبود اما من گزارش مفصلی در موردش تهیه کردم و در پایان گزارش عواملی که به نظر خودم باعث این پیشامد شده بود را در چهار بند تشریح کردم.گزارش من توسط سروان حیدریان مطالعه شد و او در حالی که کاملا از نتیجه کار راضی به نظر می رسید به سایر پرسنل بازرسی هم تاکید کرد که از این به بعد گزارشهای خود را به همین صورت تهیه کنند!!!
د.ومین پرونده چند روز بعد و این بار توسط خود سروان حیدریان به من محول شد.ماجرا از این قرار بود که یک گروهبان کادر که انبار دار یکی از بزرگترین قسمتهای پادگان بود جیره سربازان زیردستش را به میزان ناچیزی کمتراز مقدار مصوب توزیع می کرد ،هر چند که این مقدار خیلی ناچیزبود ما با توجه به تعداد زیاد سربازان آن قسمت همین اختلاف در کل تفاوت زیادی بین میزان تحویل گرفته شده و میزان توزیع شده ایجاد می کرد مثلا فقط در مورد قند،این اختلاف نزدیک 100 کیلو بود!!
بلاهت اودراین زمینه به حدی بود که حتی برای جبران این تفاوت سند سازی هم نکرده بود واین اختلاف در کلیه اجناس انبار او به چشم می خورد،این موضوع هم خیلی پیچیده نبود و من خیلی سریع گزارش مربوطه را به همراه یک سری از فاکتورهاو مدارک موجود که جایی برای انکار ویا تردید باقی نمی گذاشت تهیه کرده و تحویل دادم.
این بار این گزارش مستقیما به دست فرمانده پادگان رسید و او در ذیل این گزارش بعد از دستوراتی که برای تنبیه گروهبان خاطی داده بود از دقت نظر بازرسی تشکرکرده بود.
بعد از این موضوع بود که سروان حیدریان تصمیم جدیدی در مورد من گرفت.به دستور او ازآن تاریخ به بعد اسم من هم به عنوان یکی از افراد کشیک بازرسی(که اصطلاحا در آنجا مداومتکار نامیده می شد)به رکن دوم و فرماندهی پادگان اعلام شد.مداومتکار بازرسی کسی بود که بعد از اتمام ساعت اداری وظیفه اداره بازرسی و سرکشی به قسمتهای مختلف پادگان ونظارت بر عملکرد آنها را برعهده داشت .او در حقیقت جانشین فرمانده بازرسی در ساعت غیر اداری بود.
باور آنچه که در حال وقوع بود برای خودم هم کمی دشوار بود.بدون شک این بالاترین سمتی بود که یک نیروی غیرکادری در آن پادگان می توانست داشته باشد.علاوه بر این من از نظر نظامی در بین پرسنل بازرسی پایینتریتن درجه(یعنی سرجوخه)را داشتم.این موضوع اعتراض شدید ستوان جلالی را به همراه داشت چون به نظر او من توانایی انجام این مسئولیت را نداشتم!!!اما سروان حیدریان تصمیم خودش را در این مورد گرفته بود........