سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شروع مرحله ای دیگر

دوران راهنمایی دوران متفاوتی بود ،برای من که تا آنزمان تنها حضور یک معلم در کلاس را تجربه کرده بودم تعدد دبیران و آمد و رفت آنان با اخلاق و شخصیت و گاهی فرهنگ های متفاوت جالب بود.ورودی های جدیدبا کمی تغییر نسبت به دوران ابتدایی باز هم در دو کلاس الف و ب تقسیم بندی شدند و من باز در کلاس ب قرار گرفتم و همچنان تنها رقیب درسی من در کلاس ب محسن بود،البته از همین دوران بود که کم کم نبودها و کمبودها در زمینه ی درس و تحصیل بیشتر خود را نمایان میکرد،اکثر معلمهایی که به روستا می آمدند افرادی جوان بودند که تازه پا به این عرصه گذاشته بودندومدرسه ی ما برای انها در حقیقت محلی برای آزمون وخطا و کسب تجربه بود!!!هرچند که جوان و تازه کار بودن به خودی خود عیب نیست اما قبول کنید در عرصه ی آموزش تجربه خیلی مهم است.
در هرصورت مسئولین مدرسه مجبور بودندبا همین اوضاع بسازندوتعجبی نداشت که به علت کمبوددبیروسایردلایل کاملامنطقی!دبیر ادبیات فارسی زبان انگلیسی تدریس کند و دبیر ریاضی تعلیمات دینی و هنر و دبیر عربی ادبیات فارسی!!!!! در دنیای امروزبه این موضوع میگویند نقش تخصص درآموزش!!ا
البته همیشه وضع به این منوال نبود و پیش می آمد که دبیری با سواد و مجرب هم به ده ما سر بزندو اقای حکیمی نژاد دبیر زبان انگلیسی از همین افرادبود.من تقریبا از همان جلسه ی اول تدریس وی توانستم با او و درسش ارتباط برقرار کنم،او همیشه درسش را با جدیت و متفاوت از سایرین ارائه میکرد و به خاطر همین جدیت ایشان بود که با گذشت چند ماه از سال دوم دیگر ساعات درس زبان برای من شیرین ترین و جذاب ترین کلاسها بود. با وجود اینکه دایره ی لغات ما خیلی گسترده نبود اما آقای حکیمی اصرارداشت که ما درخواستها و موضوعات را تا حد امکان به زبان انگلیسی بیان کنیم و همین موضوع باعث شدکه من بیش ازصد فعل و لغت خارج از کتاب رابیا موزم تا حدی که سر کلاس می توانستم به راحتی باایشان به زبان انگلیسی مکالمه کنم.....

دریچه ای رو به خدا..

فضای خاص آن جلسه،برخورد صمیمانه آقامحمد و سایراعضا باعث شد تا من خیلی زود به جمع انان ملحق شوم ،و از آن شب به بعد دیگر حضور در درس قرآن آقامحمد پای ثابت برنامه های روزانه من شد دیگر هرجا بودم و هرکاری داشتم خودم را جوری تنظیم می کردم تاغروب که می شد خودم را به مسجد برسانم مسجدی که از لحاظ مساحت و امکانات از سایر مساجد روستا خیلی کوچکتروفقیرتر بود اما تا دلت بخواهد با صفا بود و نورانی،با اینکه کل مساحت مسجد 20مترمربع هم نمیشد اماهمین 20مترهم کاملا مفروش نبود و تنهایک فرش ارزان قیمت ماشینی در قسمت بالایی آن پهن بود و تکه ای موکت هم بقیه مسجد را میپوشاند ،بعضی شبها که جلسات شلوغ میشدحتی قران و کتاب دعا هم به تعداد نداشتیم و هر چند نفرباهم از روی یک قران میخواندیم!!مقایسه کنید با مساجد بزرگ و زیبای آنچنانی که پر است از قرانهای نفیسی که تا کنون حتی یک بار هم صفحات آن ورق نخورده!بگذریم آقامحمدشاید زیاددرس نخوانده بود و مدرک تحصیلی نداشت اما درسهای خداشناسی را خوب آموخته بود،وخدارا برعکس سایرین عاشقانه می پرستید نه عابدانه،.جلسات ما واو تنها به آموزش روخوانی و تجوید محدود نمی شد که از تفسیرو شان نزول آیات گرفته تا آموزش احکام و واجبات وفرایض وادعیه و درسهای اخلاق و عرفان در آن بیان میشد آقا محمد به نهج البلاغه و حلیةالمتقین بسیارعلاقه داشت و همیشه در میان حرفهایش عبارات و جملاتی از این دو کتاب ارزشمند میآورد، صحبتهاو جلسات ایشان برای من وبسیاری چون من دریچه ای تازه رو به خدا باز کردخلوص نیت و صفای باطن وی باعث شده بود که تعداد زیادی جوان از گوشه و کنار روستا در جلسات شرکت کنند واز همین رهگذر بود که من توانستم دوستان زیادوارزشمندی برای خود پیدا کنم و امروز هر چند هر کدام از ما درجایی سکونت دارد و درگیر مسائل و درگیریهای روزمره شده است اما هنوزآن مسجد کوچک و جلسات آقا محمدبرای ما میعادگاهی است که هر بار که به روستا میرویم در آن گرد هم مِی آییم و تجدید دیدار میکنیم ،آنطور که شنیدم شاید آن مسجد کوچک به خاطر قرار گرقتن در مسیر خیابان کشی تخریب شود اما آن یاد و خاطره ی آن شبها از یاد من و سایر اعضای جلسه هیچگاه محو نخواهد شد.

یک اتفاق....

دبستان تمام شدبا تمام خاطراتش، تابستان سال 73بودیک روز گرم تابستانی آن روز بعدازظهر من حسابی گرم بازی شده بودم و تا به خودم آمدم دیدم غروب است داشتم به خانه برمیگشتم که صدای صوت قران و صلوات که ازداخل مسجدکوچک محلمان به گوش میرسید توجه مرا به خود جلب کردو حس کنجکاوی کودکانه مرا واداشت تا سری به داخل مسجد بزنم با همان سرووضع خاک آلود و آشفته ای که داشتم وضو گرفتم و وارد مسجد شدم خاطره آن شب هیچگاه از ذهنم بیرون نمیرود پیش از این ماجرا کمابیش نام جلسه ی قرائت قران محل به گوشم خورده بود ولی هیچگاه در جلسات آن شرکت نکرده بودم ،استاد جلسه- که ما ایشان را آقامحمد صدا میزدیم و درده بیشتر ایشان را شیخ محمد مینامند-تمام اهالی روستا می شناسند و من هم که با ایشان تقریبا همسایه هستیم همیشه از وی به خاطر برخورد متفاوت و احوالپرسی های گرمش خاطره ای خوب در ذهن داشتم در حال قرائت آیاتی از قران بود حتی هنوز آن ایات را هم به خاطر دارم آیاتی از سوره فصلت پس از آن که قرائت ایشان تمام شد سایر حاضرین هم یکی یکی همان آیات را تکرار کردند و استاد جلسه اشکالات تجویدی آنها را به آنان گوشزد می کرد من هم همانند بقیه همان ایات را تکرار کردم و مانند سایر حاضرین که هنگام ترک مجلس با آقا محمد دست میدادند و از ایشان برای ترک جلسه اجازه می گرفتند رقتم و با ایشان دست دادم برخورد ایشان با من همانند همیشه بسیار گرم و مهربانانه و حتی گرم تر از دیگران بود و ضمن تشویق من به خاطر حضور در جلسه از من برای حضور مداوم در جلسات دعوت کرد...این ماجرا هرچند در ظاهر امر یک اتفاق خیلی عادی بود اما بعدا در زندگی و شخصیت و رفتار من تاثیرات عمیقی گذاشت که درموردش خواهم نوشت...

دوران خوش کودکی...

...دردورا ن دبستان کتابهای درسی تنها روزنه هایی بودند که من با آن به دنیای پیرامون می نگرسیتم و تا کلاس جهارم تقریبا دیگر کتابی در کتابخانه ی کوچک مدرسه نمانده بود که من نخوانده باشم!!و البته این خواندن به معنای درک همه ی آنها نبود که گاه میشد در یک کتاب به دههالغت و کلمه برمیخوردم که در مورد آنها هیچ اطلاعی نداشتم و گذر زمان لازم بود تامن معنی بسیاری ازآن لغات رادریابم! شاید تنهاعاملیکه درآن دوران مرا به تلاش و کوشش وا میداشت وجود رقیب درسی تلاشگری بنام محسن-غ بودکه در تمام دوران تحصیل(البته تا سال اول دبیرستان که با هم بودیم) همواره با اختلاف کمی نسبت به من شاگرد دوم می شد و حتی گاه پیش میآمد که در درسی نمره ای بالاتر بیاورد،در آن سالها میشد در لابلای کتابها و وسایل مدرسه ی من کلکسیونی از کارت های تبریک و لوح های تقدیرپیدا کرد،البته به یادندارم که درتمام این سالها پدرم_که همواره در کار کشاورزی غرقه بود_به این موضوع کوچکترین توجهی نشان داده باشد و اصولا فکر میکنم هیچگاه نمیدانست که پسر آخر او کلاس چندم است !!!!البته این موضوع تازه ای نبود و در مورد سایربرادرانم نیز صادق بود!!!در این سالها برادر ارشدم ازدواج کرد و دو برادر دیگرم نیز برای تحصیل در دانشگاه راهی تهران و اصفهان شدند و کم کم از آن شلوغی و هیاهوی خانه کاسته می شد و من داشتم آرام آرام قواعدزندگی روستایی را فرا میگرفتم،خیلی زود ریزه کاریهای قالی بافی رااز مادر فرا گرفتم وهر چه بزرگتر میشدم بیشتر به همراه پدر به دشت میرفتم و در انجام کارهای کشاورزی که تا آن زمان فقط شاهد آن بودم به نسبت توانم مشارکت میکردم و البته دشت برای من تنها یک تکه زمین کشاورزی نبود بلکه تفرجگاهی بود که هرروز در آن چیز تازه ای می آموختم......

دوران دبستان

با شروع سال تحصیلی 68-69وارددبستان شدم ،دبستانی که در مدخل ورودی روستا قرارگرفته و تا آنروز 30سالی از تاسیس آن میگذشت و آنروزهااز نظرتعداددانش آموز شلوغ ترین دوران خود را میگذراند و 8کلاس آن تقریبا مملو از دانش آموزبود و صدای جیغ وداد دانش آموزان ومراسم صبحگاه تقریبا تا اواسط روستا به گوش میرسید فکر می کنم در آن زمان تقریبا 200نفر در دبستان درس می خوانند که رفته رفته چندسال بعد از ورود ما تعداد دانش آموزان رو به کاهش گذاشت تا اینکه 3-4سال پیش این دبستان به طور کامل تعطیل شدو هم اینک دیگر اثری از آن همه قیل و قال و هیاهو باقی نمانده و تنها ساختمان متروک آن است که برای من و بسیاری دیگر یاد آور دوران خوش کودکی است ،بگذریم با توجه به این که ورودی های هم سن ما تقریبا زیاد بود ما به دو کلاس تقسیم شدیم اول الف و اول ب من در کلاس ب قرار گرفتم و این تقسیم بندی تقریبا تا پایان دبستان بدون تغییر باقی ماند معلم سال اول من آقای خدمتی مرد صبوری بود و بر عکس سایر معلمان کمتر به تنبیه بدنی متوسل میشد وبرخلاف معمول که معلمان دو سه سالی را برای تدریس می آمدند تنها همان سال در روستا تدریس کرد و 8-9سال بعد من هنگامیکه ایشان را - که به عنوان بازرس برای سرکشی آمده بود- دیدم نشناختم و لی ا ومرا در برخورد اول شناسایی کردو تعجبی نداشت که من او را نشناسم که نسبت به آخرین بار که دیده بودمش عجیب پیر شده بود،در هر صورت روزهای دبستان سریع گذشت من در امتحاتات ثلث اول سوم شدم ولی خیلی زود توانستم به قول معروف خودم را پیدا کنم و آز آن به بعد نفر اول کلاس ب من بودم ........

دوران خردسالی

من در خرداد سال 62 بدنیا آمدم،ششمین پسر و هفتمین و آخرین فرزند خانواده(تعجب نکنیداین تعدادفرزندبرای یک مرد روستایی مانند پدرم درآن زمان آمار زیادی محسوب نمیشد)پدرم که در آن سالها جوانتر وتواناتر بود با چند تکه زمینی که در اختیار داشت و تمام هم غم و شب و روزش را صرف آنها میکرد سعی در تامین معاش این خانواده شلوغ میکردودر این میان مادرم هم باوجود تمام گرفتاریها و کارهای زیادی که دریک خانه ی روستایی وجود داردقالی هم می بافت تابلکه چرخ اقتصاد خانواده روانتر بچرخد،دوران خردسالی من باسالهای پایانی جنگ همزمان بود ومن کمابیش به خاطر دارم که وقتی رادیو مارش حمله را پخش میکرد چطور مادرم با نگرانی و اضطراب به خبرهای آن گوش میداد چون 3برادر بزرگترم در آن سالها کمابیش به جبهه میرفتند و خانواده تقریبا همواره مسافری داشت و مادرم نگران بودو چشم انتطار،و اما من که فرزند آخر بودم و طبیعتا عزیز و دردانه ی همه،علی الخصوص پدر و مادر،برعکس سایر بچه ها که روزرا تا شب با پرسه زدن در کوچه پس کوچه ها سپری میکردند کمتر بیرون می رفتم وبیشتر وقت خود را در خانه و پای دار قالی مادرم میگذراندم و همواره قدکشیدن قالی و سر برآوردن گلهای رنگارنگ ازبوم* وحاشیه *ی آن برایم هیجان انگیز بود و قدری که بزرگتر شدم و به قول معروف سمت چپ و راستم را شناختم و اندکی از نقشه قالی سر در آوردم همواره منتظر بودم که فلان گل زیبای نقشه کی خودش را در قالی نشان خواهد داد و طرح محراب* وسط کی شروع خواهد شد و...اما پیش میآمد که گاه گداری نیز به همراه پدر به صحرا میرفتم و مانند هر کودک دیگری که شوق کشف مجهولات و دانستن دارد صحرا هم برایم پر از موارد جذاب و دیدنی بود،تغییر فصول رشد و نمو گیاهان مختلف به بار نشستن درختان وسربرآوردن گیاهان از خاک برداشت محصول و آبیاری و کاشت و داشت محصول یاد گرفتن نام و شناختن بوته های گیاهان مختلف و چیزهایی از این دست همه و همه مواردی بود که شاید در آن سن و سال هنوز ذهنم برای به خاطر سپردن آنهابسیار کوچک بودو تعجبی نداشت که پرسشهای مکرر من راجع به یک موضوع کاهی اوقات پدررا کلافه کند!
با وجودی که چند سالی بود که در روستا نانوایی باز شده بود اما هنوز بسیاری از خانواده های قدیمی تر همانند خانواده ی ما نان سنتی را ترجیح میداد و هر 10-15روزی یک بار نان میپختیم،واز غروب روز قبل تا غروب افتاب فردا در خانه ولوله ای برپا بود از تهیه هیزم گرفته تا خمیر کردن آرد وبا طلوع آفتاب که تنورروشن میشد همه چیز آغاز میشدنخست آتشی که سر از تنور بر میکشید تا آن را به اصطلاح سرخ کند تا تنور برای پخت نان آماده شود و سپس خمیر که زودتر چانه شده بودتوسط مادرم پهن میشد و پدر گاهی تا کمر به داخل تنورخم میشد تا خمیر را در جای مناسبی به دیواره ی تنور بچسباند وبعد از چند لحظه گرده ی نانی که دیگر کاملابرشته شده بود را از تنور بیرون میکشید و شاید من نمیدانستنم که بزودی آتش این این تنور برای همیشه خاموش خواهد شد و شاید هیچگاه دیگر نتوان آن تجربه ها را تکرار کرد و امروزدیگر نمیتوان خانه ای را در روستا پیدا کرد که در آن اثری ازآن تنورهای مخروطی شکل گلی باشد وهم اکنون سالهاست که دیگر مردمان روستا عطر و طعم نان سنتی شان را فراموش کرده اند...بگذریم دوران خردسالی من کمابیش اینگونه گذشت تا من 6 ساله شدم و مهیای رفتن به دبستان بیش از این سرتان را درد نمی آورم و تا مطلب بعد خدانگهدار.
*حاشیه اصطلاحی است که برای کناره ی فرش که طرحی مجزا از اصل فرش دارد و در حقیقت کادر بندی طرح اصلی فرش است به کار میرود، منظور از بوم همان طرح اصلی است که در داخل حاشیه قرار میگیرد .
*محراب گل اصلی فرش است که دقیقا در وسط آن قرار دارد و رنگ زمینه ی آن معمولا همرنگ زمینه حاشیه و متمایز از بوم است .

زادگاه

پیش ازاینکه داستان اصلی ام را شروع کنم لازم دیدم که توضیح مختصری در مورد زادگاهم بنویسم ،جایی که بیشترین و بهترین خاطرات زندگی ام را در ان تجربه کرده ام ودرهیچ جای دیگری در دنیا مانند آنجا احساس آرامش نمی کنم ،منتظر نظراتتان هستم .
از ازبزرگراه قم کاشان که بسمت کاشان نزدیک میشوی در دو سوی خود دو منظره ی متفاوت را مشاهده میکنی در سمت شرق دشتی هموار که تا چشم کار میکند ادامه دارد و بدون هیچ ناهمواری خاصی به کویر مرکزی ایران و دریای نمک ختم میشود و در سمت غرب کوههایی نه چندان بلند از سلسله جبال کرکس که رفته رفته هر چه به سمت غرب میروی به ارتفاع آن افزوده میشود،درجلگه ای باریک و شمالی جنوبی در لابلای همین کوههاروستای زادگاه من قرار گرفته داردبافت مسکونی روستا در وسط این دشت قرار گرفته وتقریبا دور تادور آنرا زمینهای کشاورزی فرا گرفته وبرعکس سایرروستاهایی که درشمال غرب کاشان و در دامنه ی کوهها قرار کرفته اندوحالتی کوهپایه ای و نامسطح دارند این روستا تقریبا هموار و مسطح است با وجود اینکه در سالهای اخیر از رونق کشاورزی درآنجاکاسته شده هنوز هم میتوان گفت که کشاورزی و دامداری شغل اکثرساکنان آن است غله،سبزیجات وبرخی محصولات سیفی،زردآلو و انارمحصولات کشاورزی عمده ی آن است ؛دو چشمه، سه قنات قدیمی و چند چاه منابع آبی این روستا است و با وجود این که بازار فرش دستباف این روزها حسابی از رونق افتاده هنوز هم بسیاری از زنان علاوه بر کارهای روزمره قالی بافی را بعنوان یک فعالیت اقتصادی کمکی برای تامین مخارج زندگی ادامه میدهند،در سالهای اخیر فعالیتهای عمرانی و بهبود نسبی وضع اقتصادی مردم و ساخت و ساز خانه های جدید،خیابان کشی وغیره تا حدود زیادی سیمای روستا را- نسبت به دو دهه ای که من به خاطر دارم- عوض کرده و شاید برای کسی که 10-15سال پیش آنجا را دیده باشد بازشناسی آن در نگاه اول مشکل باشد،خوشبختانه هم اکنون تمام امکانات اولیه ی زندگی مانند برق و آب و تلفن گاز در دسترس مردم قرار دارد و همین موضوع زندگی را نسبت به دهه ی گذشته برای ساکنان آن راحتتر کرده است، مانند هر روستای دیگری آنجا هم شاید بیشتر از سکنه فعلی آن مهاجر داشته، کسانی که یا شرایط کاری وتحصیلی(همانند خودم ) و یا فشار اقتصادی آنها را مجبور به ترک روستا کرده است ولی با این حال حدس میزنم که روستا هم اکنون چیزی در حدود سه هزار نفر جمعیت داشته باشد،گمان می کنم که با این توضیحات تصویری کلی از زادگاهم درذهن خواننده شکل میگیرد ولی سعی خواهم کرد در بین مطالب آتی هر جا که لازم باشد در مورد سایر جزییات روستا بیشتر توضیح بدهم...تا بعد

داستانی از یک زندگی

زندگی هر انسان داستانی است منحصر به فرد داستانی که شخصیت اصلی اش سطر به سطر آن راباتمام وجود احساس میکند داستانی که با گذشت هرروز ورقی به صفحات آن افزوده وبا شروع روز دیگرصفحه ای دیگر از آن آغاز میشودوهرروز می بیینم ومیشنویم که آخرین صفحه ی زندگی افرادی در گوشه و کنارمان نگاشته و داستانشان برای همیشه بسته میشود!و من معتقدم که زندگی هر کس در هر موقعیتی که قرار دارد در جای خود شنیدنی و خواندنی است و بدون شک هر یک از ما در زندگی خود با موقعیت ها و رویدادهایی روبرو می شویم که شاید مانند آن را در هیچ جای دیگری نخوانده و نشنیده ایم آنچه قصددارم در این وبلاگ بیاورم داستانهایی واقعی از زندگی شخصی خودم به عنوان عضوی کوچک در ین جامعه است رویدادهایی که گذر زمان کم کم دارد بعضی از تصاویر آنرا در ذهنم مخدوش میکند گاهی اوقات گذشته ها چنان برای انسان دور و گم میشود که گویی خواب وخیالی بیش نبوده اند و شاید یادآوری بعضی از رویدادهای آن برای انسان عامل محرکی بشود که با امیدوتلاشی دوچندان به سوی آینده گام بر دارد امیدوارم مطالبی که خواهم نوشت برای خوانندگان آن جذابیت لازم را داشته باشد و اگر خوانندگان محترم این وبلاگ در مورد هر کدام از مطالبی که خواهم نوشت سوالی داشته یا خواستار اطلاعات بیشتری باشند میتوانند با ارسال emailبه آدرس mrl62k27@gmail.com با من در تماس باشند خوشحال خواهم شد اگر مرا از نظراتتان آگاه کنیدموفق باشید و التماس دعا.