یک اتفاق....
دبستان تمام شدبا تمام خاطراتش، تابستان سال 73بودیک روز گرم تابستانی آن روز بعدازظهر من حسابی گرم بازی شده بودم و تا به خودم آمدم دیدم غروب است داشتم به خانه برمیگشتم که صدای صوت قران و صلوات که ازداخل مسجدکوچک محلمان به گوش میرسید توجه مرا به خود جلب کردو حس کنجکاوی کودکانه مرا واداشت تا سری به داخل مسجد بزنم با همان سرووضع خاک آلود و آشفته ای که داشتم وضو گرفتم و وارد مسجد شدم خاطره آن شب هیچگاه از ذهنم بیرون نمیرود پیش از این ماجرا کمابیش نام جلسه ی قرائت قران محل به گوشم خورده بود ولی هیچگاه در جلسات آن شرکت نکرده بودم ،استاد جلسه- که ما ایشان را آقامحمد صدا میزدیم و درده بیشتر ایشان را شیخ محمد مینامند-تمام اهالی روستا می شناسند و من هم که با ایشان تقریبا همسایه هستیم همیشه از وی به خاطر برخورد متفاوت و احوالپرسی های گرمش خاطره ای خوب در ذهن داشتم در حال قرائت آیاتی از قران بود حتی هنوز آن ایات را هم به خاطر دارم آیاتی از سوره فصلت پس از آن که قرائت ایشان تمام شد سایر حاضرین هم یکی یکی همان آیات را تکرار کردند و استاد جلسه اشکالات تجویدی آنها را به آنان گوشزد می کرد من هم همانند بقیه همان ایات را تکرار کردم و مانند سایر حاضرین که هنگام ترک مجلس با آقا محمد دست میدادند و از ایشان برای ترک جلسه اجازه می گرفتند رقتم و با ایشان دست دادم برخورد ایشان با من همانند همیشه بسیار گرم و مهربانانه و حتی گرم تر از دیگران بود و ضمن تشویق من به خاطر حضور در جلسه از من برای حضور مداوم در جلسات دعوت کرد...این ماجرا هرچند در ظاهر امر یک اتفاق خیلی عادی بود اما بعدا در زندگی و شخصیت و رفتار من تاثیرات عمیقی گذاشت که درموردش خواهم نوشت...