علی
هرگزنمی توانی اولین همبازی دوران کودکی،نخستین دوستی که دردنیای خارج از خانه پیدامی کنی را فراموش کنی و نسبت به او بی تفاوت باشی.خانه علی در چند قدمی خانه ما قرار داشت و در بین بچه های کوچه،تنها اوهم سن و سال من بود و طبیعی بود که او نخستین دوست من باشد.
دردوره پیش از دبستان وروزهای خردسالی روزی نبود که ما همدیگر را نبینیم وتقریباهیچ روزی برای ما بدون بازیهای ساده و کودکانه ای که با هم داشتیم شب نمی شد.دوران تحصیل فرارسید و برعکس من که شاگرد درس خوانی بودم علی از همان روزهای اول دردرس و مدرسه لنگ می زد.تاآخر دوران راهنمایی که با هم همکلاس بودیم همچنان او با تجدیدی ها فراوان و بانمرات پایین موفق به گذراندن دوره های تحصیلی می شد وبه همین خاطر من تبدیل به یک سرکوفت همیشگی شده بودم برای او از طرف خانواده اش.اما این موضوع در رابطه دوستانه من و او هیچ خللی وارد نمی کردو همچنان تا اوایل نوجوانی ما شاید نزدیکترین رفقای هم بودیم.
اما با گذشت زمان ما در حال فاصله گرفتن ازهم بودیم.فاصله ای که بیش ازهر چیز از تفاوت بین دنیاهای ما ناشی می شد.
در دوران دبیرستان علی به خاطر نمرات پایینش مجبور به ادامه تحصیل درشاخه کاردانش شد وبالاخره توانست در رشته سیم پیچی موتورهای الکتریکی دیپلم بگیرد اما علی رغم اصرارهای شدید من حتی تلاش هم نکرد که کاری مرتبط با رشته اش پیدا کند هر چند می توانست.
علی چند ماهی زودتر از من راهی خدمت شد.محل خدمت او در شیراز بود وملاقات های هر از گاه ما به اقتضای دوران به تعریف خاطرات دوران خدمت می گذشت.در همان روزها شنیدم که او گاه و بیگاه سیگاری هم به قول معروف دود می کند.ازمطالبی هم که تعریف می کرد مشخص بود که در پادگان با آدمهای درستی حشر و نشر ندارد.پس از اتمام خدمت او به عنوان کارگری ساده در شهرداری کاشان مشغول به کار شد و من دیگر کمتر اورا می دیدم.
اومدتی نگهبان شب یکی از پارکهای بزرگ کاشان بود و چیزهای عجیب وغریبی تعریف می کرد از مسائلی که در شب های نگهبانی با آن روبرو می شده.حتی می گفت که چند باری از سوی کسانی که آنجا را پاتوق خود کرده بودند برای خرید و فروش مواد مخدر تهدید شده است.
آخرین بار من او را یک سال پیش دیدم با ظاهری بسیار تکیده و وامانده.دردلهای زیادی داشت از همه جا.می گفت چند ماهی است که حقوق نگرفته و وضعیت کاری مشخصی نداردبه علاوه با خانواده و خصوصاپدرش هم مشکل داشت.تا چند روز پس از آن دیدار علی با آن ظاهر وامانده و حرفهایش در ذهنم رژه می رفتند.
او این روزها به شدت منزوی وگوشه گیر شده و در ده کسی او را بیرون از خانه نمی بیند ودر بین مردم شایع است که معتاد شده.یکی از آشنایان مدتی فبل به من می گفت چراتو که شاید نزدیکترین دوستش بوده ای او را فراموش کردی و سعی نمی کنی تاحداقل او را برای بیرون آمدن از این پیله ای که به دور خود تنیده است تشویق وکمک کنی و شاید هم راست می گفت.اماقبول کنید که سخت است.نمی توانم روبروی دوست دوران کودکی ام بایستم و از او در مورد اعتیادش سوال کنم....
دردوره پیش از دبستان وروزهای خردسالی روزی نبود که ما همدیگر را نبینیم وتقریباهیچ روزی برای ما بدون بازیهای ساده و کودکانه ای که با هم داشتیم شب نمی شد.دوران تحصیل فرارسید و برعکس من که شاگرد درس خوانی بودم علی از همان روزهای اول دردرس و مدرسه لنگ می زد.تاآخر دوران راهنمایی که با هم همکلاس بودیم همچنان او با تجدیدی ها فراوان و بانمرات پایین موفق به گذراندن دوره های تحصیلی می شد وبه همین خاطر من تبدیل به یک سرکوفت همیشگی شده بودم برای او از طرف خانواده اش.اما این موضوع در رابطه دوستانه من و او هیچ خللی وارد نمی کردو همچنان تا اوایل نوجوانی ما شاید نزدیکترین رفقای هم بودیم.
اما با گذشت زمان ما در حال فاصله گرفتن ازهم بودیم.فاصله ای که بیش ازهر چیز از تفاوت بین دنیاهای ما ناشی می شد.
در دوران دبیرستان علی به خاطر نمرات پایینش مجبور به ادامه تحصیل درشاخه کاردانش شد وبالاخره توانست در رشته سیم پیچی موتورهای الکتریکی دیپلم بگیرد اما علی رغم اصرارهای شدید من حتی تلاش هم نکرد که کاری مرتبط با رشته اش پیدا کند هر چند می توانست.
علی چند ماهی زودتر از من راهی خدمت شد.محل خدمت او در شیراز بود وملاقات های هر از گاه ما به اقتضای دوران به تعریف خاطرات دوران خدمت می گذشت.در همان روزها شنیدم که او گاه و بیگاه سیگاری هم به قول معروف دود می کند.ازمطالبی هم که تعریف می کرد مشخص بود که در پادگان با آدمهای درستی حشر و نشر ندارد.پس از اتمام خدمت او به عنوان کارگری ساده در شهرداری کاشان مشغول به کار شد و من دیگر کمتر اورا می دیدم.
اومدتی نگهبان شب یکی از پارکهای بزرگ کاشان بود و چیزهای عجیب وغریبی تعریف می کرد از مسائلی که در شب های نگهبانی با آن روبرو می شده.حتی می گفت که چند باری از سوی کسانی که آنجا را پاتوق خود کرده بودند برای خرید و فروش مواد مخدر تهدید شده است.
آخرین بار من او را یک سال پیش دیدم با ظاهری بسیار تکیده و وامانده.دردلهای زیادی داشت از همه جا.می گفت چند ماهی است که حقوق نگرفته و وضعیت کاری مشخصی نداردبه علاوه با خانواده و خصوصاپدرش هم مشکل داشت.تا چند روز پس از آن دیدار علی با آن ظاهر وامانده و حرفهایش در ذهنم رژه می رفتند.
او این روزها به شدت منزوی وگوشه گیر شده و در ده کسی او را بیرون از خانه نمی بیند ودر بین مردم شایع است که معتاد شده.یکی از آشنایان مدتی فبل به من می گفت چراتو که شاید نزدیکترین دوستش بوده ای او را فراموش کردی و سعی نمی کنی تاحداقل او را برای بیرون آمدن از این پیله ای که به دور خود تنیده است تشویق وکمک کنی و شاید هم راست می گفت.اماقبول کنید که سخت است.نمی توانم روبروی دوست دوران کودکی ام بایستم و از او در مورد اعتیادش سوال کنم....