سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جابجایی

روزهای پایانی سال 85بود،یک هفته ای می شد که مشغول کار شده بودم.تازه کم کم داشتم با این محیط جدید و همکاران آشنا می شدم که در پایان وقت اداری نامه ای به من داده شد که طبق آن می بایست خودم را به شعبه ی دیگری معرفی می کردم.البته در متن نامه نوشته شده بود به صورت کمکی و برای چند روز.
فردای آن روز کمی زودتر از خانه بیرون زدم چون محل دقیق شعبه را نمی دانستم و احتمال می دادم شاید کمی از این بابت دچار مشکل بشوم هر چند که این شعبه اندکی به محل سکونتم نزدیکتربود.پیدا کردن آدرس کار دشواری نبود.
شهرک مسکونی کوچکی که در دل یک منطقه صنعتی قرار گرفته و یکی دو ماهی از تاسیس بانک در آن بیشتر نمی گذشت.هنوز ساعت 7 نشده بود که به آنجا رسیدم.با اینکه قاعدتا بایستی خدمتگزار شعبه قبل از همه در محل کارحاضر بشوداماهنوز کسی نیامده بود.چنددقیقه بعداولین نفر از راه رسید و من با اولین همکار در پشت در آشنا شدم!اندکی بعد رئیس و معاون هم از راه رسیدندو بالاخره درب شعبه توسط رییس باز شد و وارد شدیم.و تازه بعد از ورود ما بود که جناب خدمتگزار هم تشریف آورد.
برخورد بسیار صمیمانه و گرم همکاران در همان لحظه اول ورود نوید یک محیط کاری دوستانه را می داد.ظاهر تمیز و مرتب شعبه و ساختمان نسبتا شیک آن هم احساس خوبی در انسان بوجود می آورد.وقتی درباره سایر پرسنل شعبه سوال کردم و بانگاههای متعجب وخنده همکاران مواجه شدم فهمیدم که من پنجمین عضو این جمع کوچکم!
روزهای شلوغ و پر کارآخر سال بود ویک عالمه کارانباشته.با این وجود ظرف همان چند روز اول آنچنان روابط گرم و دوستانه ای بین من و سایر همکاران برقرار شد که گویی از مدتها قبل همدیگر را می شناختیم.روز پایان سال و حساب و کتاب های دستگیر آخروقت آن که معمولا تا نیمه های شب طول می کشد هم به یک جلسه شب نشینی خاطره انگیز برای ما تبدیل شد.
با وجود اینکه با پایان سال و طبق آن چیزی که به من ابلاغ شده بود مدت حضور من در آن شعبه تمام می شد اماچون دستور تازه ای نرسیده بود من همچنان درانجا باقی ماندم.حدود یک ماه بعد و اوایل اردیبهشت بود که طی یک تماس تلفنی از رئیس شعبه خواسته شد تا من راباز هم  به عنوان کمک به شعبه ی دیگری اعزام کنند که مخالفت شدید وقاطع او و معاون باعث شد تا موقتا از این موضوع صرفنظر شود.