دوران خوش کودکی...
...دردورا ن دبستان کتابهای درسی تنها روزنه هایی بودند که من با آن به دنیای پیرامون می نگرسیتم و تا کلاس جهارم تقریبا دیگر کتابی در کتابخانه ی کوچک مدرسه نمانده بود که من نخوانده باشم!!و البته این خواندن به معنای درک همه ی آنها نبود که گاه میشد در یک کتاب به دههالغت و کلمه برمیخوردم که در مورد آنها هیچ اطلاعی نداشتم و گذر زمان لازم بود تامن معنی بسیاری ازآن لغات رادریابم! شاید تنهاعاملیکه درآن دوران مرا به تلاش و کوشش وا میداشت وجود رقیب درسی تلاشگری بنام محسن-غ بودکه در تمام دوران تحصیل(البته تا سال اول دبیرستان که با هم بودیم) همواره با اختلاف کمی نسبت به من شاگرد دوم می شد و حتی گاه پیش میآمد که در درسی نمره ای بالاتر بیاورد،در آن سالها میشد در لابلای کتابها و وسایل مدرسه ی من کلکسیونی از کارت های تبریک و لوح های تقدیرپیدا کرد،البته به یادندارم که درتمام این سالها پدرم_که همواره در کار کشاورزی غرقه بود_به این موضوع کوچکترین توجهی نشان داده باشد و اصولا فکر میکنم هیچگاه نمیدانست که پسر آخر او کلاس چندم است !!!!البته این موضوع تازه ای نبود و در مورد سایربرادرانم نیز صادق بود!!!در این سالها برادر ارشدم ازدواج کرد و دو برادر دیگرم نیز برای تحصیل در دانشگاه راهی تهران و اصفهان شدند و کم کم از آن شلوغی و هیاهوی خانه کاسته می شد و من داشتم آرام آرام قواعدزندگی روستایی را فرا میگرفتم،خیلی زود ریزه کاریهای قالی بافی رااز مادر فرا گرفتم وهر چه بزرگتر میشدم بیشتر به همراه پدر به دشت میرفتم و در انجام کارهای کشاورزی که تا آن زمان فقط شاهد آن بودم به نسبت توانم مشارکت میکردم و البته دشت برای من تنها یک تکه زمین کشاورزی نبود بلکه تفرجگاهی بود که هرروز در آن چیز تازه ای می آموختم......