آخرین تابستان روستایی
اوایل تابستان سال 83 بود که خدمت من تمام شد.هر چند که در آزمون سراسری آن سال شرکت کرده بودم اما در دوران خدمت همیشه آنقدر مشغله داشتم که نتوانستم خودم را برای شرکت در آزمون آماده کنم و به همین خاطر در آزمون آن سال شرکت نکردم.
تابستان بود و فصل برداشت محصول.اوج مشغله کاری یک کشاورز.بوته های گندم و جو که با شروع فصل گرما کم کم طلایی می شوند رنگ دلنوازی به دشت می دهدو آنگاه که خرمن های کوچک و بزرگ غلات در گوشه و کنار از مزارع کوچک به هم چسبیده روستاسر بر می آورند سروصدای تراکتور و گرد و غباری که به آسمان می رود و مردانی زحمت کش که در لابه لای آن گرد و غبار به زور دیده می شوند حکایت هر روزه دشت است.
من هم همانند هر سال گرم کار بودم،آخرین روزهایی که داشتم لذت زندگی پرزحمت اما بی غل و غش روستا را تجربه می کردم،کسب و کار برادر بزرگترم در تهران کم کم رونقی گرفته بودو او که تازه نامزد کرده بود اصرار داشت تا من برای کمک به آنجابروم تا به این صورت هم او از تنهایی دربیاید و هم من ولو به طور موقت،بتوانم منبع درآمدی داشته باشم.قرار بر این شد که تا پایان تابستان و سر وسامان دادن به کارهای مزرعه در روستا بمانم و با شروع فصل سرما راهی تهران شوم.
اوسط تابستان بود که برای خواهرم که این روزها در انتظار نتایج نهایی ازمون کارشناسی ارشد بود خواستگار آمد.هر چند که در دوران تحصیلش چند باری مسئله خواستگاری پیش آمده بود اما این بار با همه ی دفعات قبل تفاوت داشت چون همه ی اعضای خانواده این خواستگار جدید را به خوبی می شناختیم.یکی از جوانهای تحصیل کرده و موفق روستا که من و بسیاری از هم و سن و سالان من او را به عنوان یک الگوی اموفق می شناختیم چرا که او توانسته بود با محدودیت ها و کمبودهایی که همه در روستا با آن دست به گریبان بودیم در آزمون سراسری رتبه 45 را کسب کند و بعد از اتمام تحصیلات در شته حقوق،در کار خودش هم فردی موفق به شمار می آمد.دیگر زمان جدایی من و خواهرم که برای من بیشتر یک دوست و رفیق و همفکر بود تا یک خواهر فرا رسیده بود......
تابستان بود و فصل برداشت محصول.اوج مشغله کاری یک کشاورز.بوته های گندم و جو که با شروع فصل گرما کم کم طلایی می شوند رنگ دلنوازی به دشت می دهدو آنگاه که خرمن های کوچک و بزرگ غلات در گوشه و کنار از مزارع کوچک به هم چسبیده روستاسر بر می آورند سروصدای تراکتور و گرد و غباری که به آسمان می رود و مردانی زحمت کش که در لابه لای آن گرد و غبار به زور دیده می شوند حکایت هر روزه دشت است.
من هم همانند هر سال گرم کار بودم،آخرین روزهایی که داشتم لذت زندگی پرزحمت اما بی غل و غش روستا را تجربه می کردم،کسب و کار برادر بزرگترم در تهران کم کم رونقی گرفته بودو او که تازه نامزد کرده بود اصرار داشت تا من برای کمک به آنجابروم تا به این صورت هم او از تنهایی دربیاید و هم من ولو به طور موقت،بتوانم منبع درآمدی داشته باشم.قرار بر این شد که تا پایان تابستان و سر وسامان دادن به کارهای مزرعه در روستا بمانم و با شروع فصل سرما راهی تهران شوم.
اوسط تابستان بود که برای خواهرم که این روزها در انتظار نتایج نهایی ازمون کارشناسی ارشد بود خواستگار آمد.هر چند که در دوران تحصیلش چند باری مسئله خواستگاری پیش آمده بود اما این بار با همه ی دفعات قبل تفاوت داشت چون همه ی اعضای خانواده این خواستگار جدید را به خوبی می شناختیم.یکی از جوانهای تحصیل کرده و موفق روستا که من و بسیاری از هم و سن و سالان من او را به عنوان یک الگوی اموفق می شناختیم چرا که او توانسته بود با محدودیت ها و کمبودهایی که همه در روستا با آن دست به گریبان بودیم در آزمون سراسری رتبه 45 را کسب کند و بعد از اتمام تحصیلات در شته حقوق،در کار خودش هم فردی موفق به شمار می آمد.دیگر زمان جدایی من و خواهرم که برای من بیشتر یک دوست و رفیق و همفکر بود تا یک خواهر فرا رسیده بود......