دورانی خاطره انگیز..
...تا یکی دو روز بعد از آن ماجراکه از گوشه و کنار پادگان رد می شدم می دیدم سربازانی راکه با اشاره مرا به هم نشان می دادند و چیزی نجوا می کردند،وحتی با وجود اینکه من هم درجه بسیاری از آنها بودم گهگاه احترام نظامی هم می گذاشتند چیزی که اوایل برای من خنده آور بود.
به مرور زمان و با چند حادثه کمابیش مشابه توانستم کاملا اطمینان فرمانده بازرسی را جلب کنم.دیگر کمابیش در گوشه و کنار پادگان سربازها(( سرجوخه بازرسی))-اسمی که خودشان به من داده بودند_را می شناختند و به جرات می توانم بگویم که بیش از سایر پرسنل بازرسی برای حل مشکلات و طرح تقاضاهایشان پیش من می آمدند.
تفاوت اساسی من با سایر پرسنل در این بود که من چندین ماه به عنوان سرباز ساده در یگان خدمت کرده بودم و مسائل و مشکلات موجود را با تمام وجود احساس کرده بودم و شاید به همین خاطر بود که شبهای کشیک،حتی یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم و به هرگوشه پادگان در ساعات مختلف سر میزدم.گاهی اوقات پیش می امد که فاصله چندین کیلومتری بین آسایشگاههای مختلف را چند بار در طول یک شب طی می کردم.بر عکس سایر پرسنل که در هر نوبت نگهبانی فقط زحمت سرکشی به یک یا دو قسمت را به خودشان می دادند.شاید به همین خاطر بود که همیشه گزارش نگهبانی های من طولانی تر از بقیه بود و هر بار حاوی مطلبی تاره.
خوشحالم که امروز که به آن دوره می نگرم می بینم کسانی که به کمک من و در حد توان و اختیار تا حدودی گره از مشکلاتشان برطرف شد بسیار بیشتر از کسانی بودند که بواسطه گزارش های من توبیخ یا تنبیه شدند و اکثر افرادی که تنبیه شدند نیز به گواهی هم یگانی های خودشان جزو اراذل و نخاله های یگان بودند.
بدون شک آن روزها یکی از دورانهای خاطره انگیز زندگی من بود.حس بدی که تا قبل از ورود به بازرسی داشتم دیگر جای خودش را به یک حس مثبت و انرژی بخش داده بود.در طی این مدت به کمک یکی دو نفر دیگر از جمع بازرسی نشریه ای تهیه و در پادگان توزیع کردیم که حتی مورد توجه مقامات بالاتر هم قرارگرفت و توسط بازرسی کل نیروی زمینی از آن تقدیر و تشکر شد.
در زندگی شخصی هم اوضاع نسبتا مساعد بود.خواهرم بعد از اتمام تحصیلات دوره کارشناسی این روزها به خانه بازگشته بود و داشت خودش را برای امتحانات مرحله بالاتر آماده می کرد و بعد از چهار سال فرصتی پیش آمده بود که ما چند ماهی را دوباره با هم باشیم.شاید هر دوی ما آن روزها فکر نمی کردیم که این آخرین باری است که ما در کنار هم بودن در خانه پدری را تجربه می کنیم.
سال 82 به همین صورت به پایان رسید.روزهای بهاری سال هشتاد و سه نیز به سرعت در حال گذر بود و دوره خدمت سربازی من داشت به ماههای پایانی خودش نزدیک می شد...
به مرور زمان و با چند حادثه کمابیش مشابه توانستم کاملا اطمینان فرمانده بازرسی را جلب کنم.دیگر کمابیش در گوشه و کنار پادگان سربازها(( سرجوخه بازرسی))-اسمی که خودشان به من داده بودند_را می شناختند و به جرات می توانم بگویم که بیش از سایر پرسنل بازرسی برای حل مشکلات و طرح تقاضاهایشان پیش من می آمدند.
تفاوت اساسی من با سایر پرسنل در این بود که من چندین ماه به عنوان سرباز ساده در یگان خدمت کرده بودم و مسائل و مشکلات موجود را با تمام وجود احساس کرده بودم و شاید به همین خاطر بود که شبهای کشیک،حتی یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم و به هرگوشه پادگان در ساعات مختلف سر میزدم.گاهی اوقات پیش می امد که فاصله چندین کیلومتری بین آسایشگاههای مختلف را چند بار در طول یک شب طی می کردم.بر عکس سایر پرسنل که در هر نوبت نگهبانی فقط زحمت سرکشی به یک یا دو قسمت را به خودشان می دادند.شاید به همین خاطر بود که همیشه گزارش نگهبانی های من طولانی تر از بقیه بود و هر بار حاوی مطلبی تاره.
خوشحالم که امروز که به آن دوره می نگرم می بینم کسانی که به کمک من و در حد توان و اختیار تا حدودی گره از مشکلاتشان برطرف شد بسیار بیشتر از کسانی بودند که بواسطه گزارش های من توبیخ یا تنبیه شدند و اکثر افرادی که تنبیه شدند نیز به گواهی هم یگانی های خودشان جزو اراذل و نخاله های یگان بودند.
بدون شک آن روزها یکی از دورانهای خاطره انگیز زندگی من بود.حس بدی که تا قبل از ورود به بازرسی داشتم دیگر جای خودش را به یک حس مثبت و انرژی بخش داده بود.در طی این مدت به کمک یکی دو نفر دیگر از جمع بازرسی نشریه ای تهیه و در پادگان توزیع کردیم که حتی مورد توجه مقامات بالاتر هم قرارگرفت و توسط بازرسی کل نیروی زمینی از آن تقدیر و تشکر شد.
در زندگی شخصی هم اوضاع نسبتا مساعد بود.خواهرم بعد از اتمام تحصیلات دوره کارشناسی این روزها به خانه بازگشته بود و داشت خودش را برای امتحانات مرحله بالاتر آماده می کرد و بعد از چهار سال فرصتی پیش آمده بود که ما چند ماهی را دوباره با هم باشیم.شاید هر دوی ما آن روزها فکر نمی کردیم که این آخرین باری است که ما در کنار هم بودن در خانه پدری را تجربه می کنیم.
سال 82 به همین صورت به پایان رسید.روزهای بهاری سال هشتاد و سه نیز به سرعت در حال گذر بود و دوره خدمت سربازی من داشت به ماههای پایانی خودش نزدیک می شد...