ورود به بازرسی...
با اینکه تا آن روز چند ماهی از حضورم در این پادگان میگذشت اما هر گز گذارم به بازرسی نیافتاده بودو حتی فرمانده آن را ندیده بودم.پشت در بازرسی اندکی سرو وضعم را مرتب کرده و در زده و وارد شدم.دفتر بازرسی نسبتا شلوغ بودو من در بین آنها جز ستوان نوبخت کس دیگری را نمی شناختم.بلافاصله او به استقبال من آمد و مرا به سمت فرمانده بازرسی که در گوشه اتاق و پشت میز کارش نشسته بود هدایت کرد.
بعداز احترام نظامی طبق مقررات کلاهم را برداشته و در دست چپم گرفتم و خبردار مقابل رییس بازرسی ایستادم. (((سروان حیدریان)).از همان نگاه اول می شد تفاوت او را با سایرین دریافت.لباس نظامی زیبا و مرتبی که به تن داشت با چهارستاره درجه سروانی جلوه ویژه ای به او می داد.اما ابهت واقعی او در شخصیت بزرگوارو بزرگ منش او بودکه من در طول مدت کار با ایشان به آن پی بردم.
بعداز یک برانداز و ارزیابی کوتاه لبخند مهربانانه ای زد و گفت(از امروز به بعد قراره همکار ما در بازرسی باشی.از بررسی هایی که انجام دادیم و از ظاهرت هم پیداست که سرباز مرتب و منظبطی هستی و ازاین به بعدانتظار بیشتری ازت میره.ورودت رو به جمع پرسنل بازرسی تبریک می گم).ته لهجه شیرین کرمانشاهی داشت و ظاهر متین و مهربان .
به همین سادگی من عضو بازرسی شدم.بلافاصله سروان حیدریان دستور داد تا اسم مرا به عنوان مامور به بازرسی از کلیه آمارهای یگان حذف کنند.به دستور او کلیه نگهبانی های من هم لغو شد .به این ترتیب من بکلی از آتشبار سه که چند ماه زجرآور رادر آن طی کرده بودم جداشدم.
خیلی زود با سایر پرسنل بازرسی آشنا شده و توانستم با همه غیر از یک نفر ارتباط نزدیک و دوستانه ای برقرار کنم و به قول معروف در جمعشان پذیرفته شوم.آن یک نفر ستوان جلالی نام داشت.لیسانس وظیفه ای که در رشته حقوق تحصیل کرده بود و بعد از سروان حیدریان و معاون او،سومین فرد مهم بازرسی به شمار میرفت و پیگیری اکثرپرونده ها و تخلفات به عهده او بود.حس خودبرتر بینی پنهان او باعث می شد که نتوانی براحتی با او ارتباط برقرار کنی.وشخصیت پچیده اش او را جزو آدمهایی کرده بود که هرگز نمیتوانستی احساسش را نسبت به خودت درک کنی.از برخورد سرد او می شد فهمید که نظر مساعدی نسبت به حضور من در آن جمع ندارد.
خوشبختانه من در چارت تشکیلاتی ارتباطی با او نداشتم و قسمتی که قرار بود من در آن کار کنم مستقیما زیر نظر سروان حیدریان قرار داشت.
دفتر کار نسبتا کوچکی در اختیار مرکز مشاوره پادگان قرار گرفت و بعد ازیک مراسم افتتاحیه این مرکز با حضور نوبخت به عنوان گرداننده ی اصلی و من به عنوان مسئول امور دفتری کارش را آغاز کردو حفاظت اطلاعات پادگان هم صلاحیت مرا برای دسترسی به پرونده های محرمانه و خیلی محرمانه تایید کرد.
مقداری ملزومات اداری شامل چندفایل و زونکن و... ویک ماشین تایپ قدیمی متعلق به دوره رضاخانی!!! کلیه چیزهایی بود که در اختیار ما قرار داده شده بود تا با آن کارمان را آغاز کنیم ومن با شورواشتیاق تمام هم و غم خودم را صرف سرو سامان دادن این مرکز کردم.رها شدن از جو مسموم یگان قبلی امید و انگیزه ای دو چندان به من داده بود.با وجود اینکه بانحوه کارهای اداری در ارتش بویژه نامه نگاریها آشنایی قبلی نداشتم اما خیلی زود همه ی کارها را فرا گرفتم ودر طول چندهفته توانستم نظر مثبت سروان حیدریان را جلب کنم.
در طول دو سه هفته ی اول من فقط به کارهای اداری می پرداختم و کاری به سایر امور بازرسی نظیر بررسی پرونده های تخلفات و تحقیق در مورد آنها و شناسایی متخلفین و مسائلی از این دست نداشتم اما چند اتفاق به نظر ساده و کوچک کم کم پای مرا به اینگونه مسائل هم باز کرد......
بعداز احترام نظامی طبق مقررات کلاهم را برداشته و در دست چپم گرفتم و خبردار مقابل رییس بازرسی ایستادم. (((سروان حیدریان)).از همان نگاه اول می شد تفاوت او را با سایرین دریافت.لباس نظامی زیبا و مرتبی که به تن داشت با چهارستاره درجه سروانی جلوه ویژه ای به او می داد.اما ابهت واقعی او در شخصیت بزرگوارو بزرگ منش او بودکه من در طول مدت کار با ایشان به آن پی بردم.
بعداز یک برانداز و ارزیابی کوتاه لبخند مهربانانه ای زد و گفت(از امروز به بعد قراره همکار ما در بازرسی باشی.از بررسی هایی که انجام دادیم و از ظاهرت هم پیداست که سرباز مرتب و منظبطی هستی و ازاین به بعدانتظار بیشتری ازت میره.ورودت رو به جمع پرسنل بازرسی تبریک می گم).ته لهجه شیرین کرمانشاهی داشت و ظاهر متین و مهربان .
به همین سادگی من عضو بازرسی شدم.بلافاصله سروان حیدریان دستور داد تا اسم مرا به عنوان مامور به بازرسی از کلیه آمارهای یگان حذف کنند.به دستور او کلیه نگهبانی های من هم لغو شد .به این ترتیب من بکلی از آتشبار سه که چند ماه زجرآور رادر آن طی کرده بودم جداشدم.
خیلی زود با سایر پرسنل بازرسی آشنا شده و توانستم با همه غیر از یک نفر ارتباط نزدیک و دوستانه ای برقرار کنم و به قول معروف در جمعشان پذیرفته شوم.آن یک نفر ستوان جلالی نام داشت.لیسانس وظیفه ای که در رشته حقوق تحصیل کرده بود و بعد از سروان حیدریان و معاون او،سومین فرد مهم بازرسی به شمار میرفت و پیگیری اکثرپرونده ها و تخلفات به عهده او بود.حس خودبرتر بینی پنهان او باعث می شد که نتوانی براحتی با او ارتباط برقرار کنی.وشخصیت پچیده اش او را جزو آدمهایی کرده بود که هرگز نمیتوانستی احساسش را نسبت به خودت درک کنی.از برخورد سرد او می شد فهمید که نظر مساعدی نسبت به حضور من در آن جمع ندارد.
خوشبختانه من در چارت تشکیلاتی ارتباطی با او نداشتم و قسمتی که قرار بود من در آن کار کنم مستقیما زیر نظر سروان حیدریان قرار داشت.
دفتر کار نسبتا کوچکی در اختیار مرکز مشاوره پادگان قرار گرفت و بعد ازیک مراسم افتتاحیه این مرکز با حضور نوبخت به عنوان گرداننده ی اصلی و من به عنوان مسئول امور دفتری کارش را آغاز کردو حفاظت اطلاعات پادگان هم صلاحیت مرا برای دسترسی به پرونده های محرمانه و خیلی محرمانه تایید کرد.
مقداری ملزومات اداری شامل چندفایل و زونکن و... ویک ماشین تایپ قدیمی متعلق به دوره رضاخانی!!! کلیه چیزهایی بود که در اختیار ما قرار داده شده بود تا با آن کارمان را آغاز کنیم ومن با شورواشتیاق تمام هم و غم خودم را صرف سرو سامان دادن این مرکز کردم.رها شدن از جو مسموم یگان قبلی امید و انگیزه ای دو چندان به من داده بود.با وجود اینکه بانحوه کارهای اداری در ارتش بویژه نامه نگاریها آشنایی قبلی نداشتم اما خیلی زود همه ی کارها را فرا گرفتم ودر طول چندهفته توانستم نظر مثبت سروان حیدریان را جلب کنم.
در طول دو سه هفته ی اول من فقط به کارهای اداری می پرداختم و کاری به سایر امور بازرسی نظیر بررسی پرونده های تخلفات و تحقیق در مورد آنها و شناسایی متخلفین و مسائلی از این دست نداشتم اما چند اتفاق به نظر ساده و کوچک کم کم پای مرا به اینگونه مسائل هم باز کرد......