تغییری دیگر
یکی دو ماه بعداز انتقال و ورودبه یگان جدید نامه ای ازطرف هم دوره ای هایم در دزفول (گروه برج دهی ها) بدستم رسید که اشکم رادرآرود.محسن و الیاسی بعد از آمدن من همانطور که خودشان گقته بودند هر طور بود تقاضای انتقال داده بودند و در حال طی کردن مراحل نهایی بودند.این عین عبارتی است که الیاس در نامه نوشته بود(بعد از آمدن تو گروه کمپانی روحیه اش را از دست داده.هوز هم ما هر وقت دور هم می نشینیم یادت هستیم.تا یکی دو هفته بعد از آمدنت همه بچه ها دمق بودند....)خودتان می توانید تصور کنید که ما چه جمع دوستانه و با صفایی داشتیم.
هر چند که خودم هم از نظر روحی در حال و هوای درستی نداشتم اما همیشه سعی می کردم با شوخی های گاه و بیگاه ویابا هروسیله دیگری بود به سایر بچه ها روحیه بدهم اما گمان نمی کردم که این موضوع وحضورم در گروه اینقدر در سایرین تاثیر داشته است.
فکر می کردم گذر زمان خواهد توانست تا حدودی شرایط را عوض کند و من خواهم توانست در این یگان جا بیافتم ولی این اتفاق نیافتد.بر عکس دزفول و خاش اینجا مشکل اصلی شرایط نبود،مشکل خودافراد بودند،کم کم حتی از انتقالی گرفتن خودم هم داشتم پشیمان می شدم.
شاید تنها دلخوشی من آن روزها این بودکه روزهایی که نگهبان نبودم می توانستم بعد از ساعت اداری وتا صبح فردا مرخصی ساعتی بگیرم و به خانه بیایم.اما بعضی از بچه های با صفای یگان!!!روزها و شبهای نگهبانی واقعا سنگ تمام می گذاشتند!بیشتر از این وارد جرییات نمی شوم اما همین قدر بگویم که هر روز صبح که می خواستم وارد یگان شوم حس بدی سراسر وجودم را می گرفت!می دانستم که هر روزباید با دردسری تازه از طرف لطفی یا خلافکارهای یگان مواجه شوم!
با وجود اینکه سعی می کردم کمتر با کسی برخورد و اصطکاک داشته باشم اما چند باری در یگان تا مرز درگیری فیزیکی با بعضی گنده لات ها و نوچه هایشان پیش رفتم و البته بعدها معلوم شد که خیلی خوش شانش بودم که این موضوع اتفاق نیافتاد چون معمولا در اینگونه مسایل ابتدا و طرف دعوا بشدت تنبیه و بازداشت می شدند و سپس مقصر اصلی مشخص می گردید!
مدتی به همین صورت گذشت.شهریور ماه سال هشتاد ودو بودوچهارمین ماه حضور من درپادگان شهید کبریایی،
چند روزی بود که احساس می کردم رفتار سایر اعضای یگان بویژه کسانی که در طول این مدت همیشه با آنها مشکل داشتم تا حدودی تغییر کرده و بهتر شده است.این موضوع خیلی برایم عجیب و سوال انگیز بود تا اینکه یکی دو روز بعد علت آنرا فهمیدم.
موضوع از این قرار بود که بازرسی پادگان تصمیم به تاسیس دفتری با نام مرکز مشاورگرفته بود تا با همکاری یکی ازلیسانسه های وظیفه بنام ستوان نوبخت که در رشته مددکاری اجتماعی تحصیل کرده بود بهتر به مشکلات موجود رسیدگی کندومن که دورادور با او آشنایی داشتیم برای عضویت در بازرسی ومرکز مشاوره برای انجام امور دفتری مرکز پیشنهاد شده بودم. از طرف بازرسی پرونده من برای بررسی خواسته شده بود.یکی دو روز بعد از این ماجرا بود که با یگان تماس گرفته شدو من به دفتر بازرسی احضار شدم.....
هر چند که خودم هم از نظر روحی در حال و هوای درستی نداشتم اما همیشه سعی می کردم با شوخی های گاه و بیگاه ویابا هروسیله دیگری بود به سایر بچه ها روحیه بدهم اما گمان نمی کردم که این موضوع وحضورم در گروه اینقدر در سایرین تاثیر داشته است.
فکر می کردم گذر زمان خواهد توانست تا حدودی شرایط را عوض کند و من خواهم توانست در این یگان جا بیافتم ولی این اتفاق نیافتد.بر عکس دزفول و خاش اینجا مشکل اصلی شرایط نبود،مشکل خودافراد بودند،کم کم حتی از انتقالی گرفتن خودم هم داشتم پشیمان می شدم.
شاید تنها دلخوشی من آن روزها این بودکه روزهایی که نگهبان نبودم می توانستم بعد از ساعت اداری وتا صبح فردا مرخصی ساعتی بگیرم و به خانه بیایم.اما بعضی از بچه های با صفای یگان!!!روزها و شبهای نگهبانی واقعا سنگ تمام می گذاشتند!بیشتر از این وارد جرییات نمی شوم اما همین قدر بگویم که هر روز صبح که می خواستم وارد یگان شوم حس بدی سراسر وجودم را می گرفت!می دانستم که هر روزباید با دردسری تازه از طرف لطفی یا خلافکارهای یگان مواجه شوم!
با وجود اینکه سعی می کردم کمتر با کسی برخورد و اصطکاک داشته باشم اما چند باری در یگان تا مرز درگیری فیزیکی با بعضی گنده لات ها و نوچه هایشان پیش رفتم و البته بعدها معلوم شد که خیلی خوش شانش بودم که این موضوع اتفاق نیافتاد چون معمولا در اینگونه مسایل ابتدا و طرف دعوا بشدت تنبیه و بازداشت می شدند و سپس مقصر اصلی مشخص می گردید!
مدتی به همین صورت گذشت.شهریور ماه سال هشتاد ودو بودوچهارمین ماه حضور من درپادگان شهید کبریایی،
چند روزی بود که احساس می کردم رفتار سایر اعضای یگان بویژه کسانی که در طول این مدت همیشه با آنها مشکل داشتم تا حدودی تغییر کرده و بهتر شده است.این موضوع خیلی برایم عجیب و سوال انگیز بود تا اینکه یکی دو روز بعد علت آنرا فهمیدم.
موضوع از این قرار بود که بازرسی پادگان تصمیم به تاسیس دفتری با نام مرکز مشاورگرفته بود تا با همکاری یکی ازلیسانسه های وظیفه بنام ستوان نوبخت که در رشته مددکاری اجتماعی تحصیل کرده بود بهتر به مشکلات موجود رسیدگی کندومن که دورادور با او آشنایی داشتیم برای عضویت در بازرسی ومرکز مشاوره برای انجام امور دفتری مرکز پیشنهاد شده بودم. از طرف بازرسی پرونده من برای بررسی خواسته شده بود.یکی دو روز بعد از این ماجرا بود که با یگان تماس گرفته شدو من به دفتر بازرسی احضار شدم.....