شرایطی عجیب
پیش بینی من درست بود،همان طور که فکر می کردم حال و هوای این پادگان و بویژه قسمتی که من قرار بود در آن خدمت کنم متفاوت بود.از همان ابتدای ورود برخورد سربازها با من حالتی خصمانه و بدبینانه داشت.مدتها طول کشید تا من توانستم علت این موضوع را درک کنم.
توضیح این مساله کمی دشوار و پیچیده است.معمولا در محیط های اینچنینی که افرادی از سراسر کشور در کنار هم جمع می شوند،درست یا غلط به مرور زمان ذهنیتی خاص از افراد یک منطقه یا یک قومیت در ذهن سایرین شکل می گیرد مشکل اساسی من در اینجا بود که نسبت به کاشانیها در بین سربازها و یا حداقل در بین بسیاری از آنها تصویری منفی نقش بسته بود و همین موضوع باعث شده بود که سایر سربازهای قسمت با دیده تردید به من نگاه کنند.اما این یک طرف ماجرا بود.
در طرف دیگر ما جرا خود یگان هم به خاطر حضور چند سرباز خلافکار حرفه ای که برای خود دارو دسته و پاتوقی داشتند (و در پروندهر کدامشان می شد چند ماه اضافه خدمت و تادلت بخواهد سابقه ی شرارت ودعوا و بازداشت پیداکرد) بیشتر به قهوه خانه قنبر شبیه بود تا یگان نظامی!!!
سیستم مدیریت و فرماندهی این یگان هم برای خود داستانی داشت،فرمانده این یگان در ظاهر سرگردی بود که کمتر حضور وجودش احساس می شد و بیشتر نقش یک لولوی سر خرمن را بازی میکرد با خاصیتی در حد یک کدو تنبل!!!اما در واقع اداره یگان به دست شخصی به نام گروهبان لطفی صورت می گرفت،فردی با شخصیتی عجیب و دارای اختلالات روانی خاص(این موضوع را بعدا فهمیدم وقتی که او مدتی در یک بمارستان روانی بستری بود!!) اداره ی یگان فرصتی عالی به او داده بود تا گوشه ای از عقده های نهفته اش سر باز کند.توانایی های نظامی او غیر قابل انکار بود اما او به شیوه ای خاص و به بهانه های مختلف و البته با عناوینی کاملا رسمی و قانونی سربازان زیر دستش را اذیت می کردو سرگرد هم از این که می دید یگان ظاهرابدون مشکل خاصی اداره می شود به خاطر روح راحت طلب و بی خیالش دست او را کاملا باز کذاشته بود.
البته در همه ی قسمتهای پادگان اوضاع به این صورت نبود و شرایط یگانهایی که فرماندهان با لیاقت تری داشتند به مراتب بهتر بود،و آتشبار 3 یعنی محل خدمت من از نظر شرایط یکی از قسمتهای بد پادگان به شمار می رفت.
تا آن روز هر گزپیش نیامده بود که من وارد جمعی شده و نتوانم حداقل با چند نفری ارتباط نزدیک برقرار کنم.اما در اینجا و با شرایط و مسائلی که گفتم من کاملا حالتی بایکوت و منزوی داشتم.بعد از گذشت چند هفته و به سختی توانستم به چند نفر که اکثرا دیپلمه های هم رده خودم بودند کمی نزدیک شوم اما با توجه به حضور تعداد زیادی از سربازان خلافکار که بیشترشان هم سواد درست و حسابی نداشتند به نظر نمی رسید که بتوان خیلی به بهبود اوضاع امیدداشت.....
توضیح این مساله کمی دشوار و پیچیده است.معمولا در محیط های اینچنینی که افرادی از سراسر کشور در کنار هم جمع می شوند،درست یا غلط به مرور زمان ذهنیتی خاص از افراد یک منطقه یا یک قومیت در ذهن سایرین شکل می گیرد مشکل اساسی من در اینجا بود که نسبت به کاشانیها در بین سربازها و یا حداقل در بین بسیاری از آنها تصویری منفی نقش بسته بود و همین موضوع باعث شده بود که سایر سربازهای قسمت با دیده تردید به من نگاه کنند.اما این یک طرف ماجرا بود.
در طرف دیگر ما جرا خود یگان هم به خاطر حضور چند سرباز خلافکار حرفه ای که برای خود دارو دسته و پاتوقی داشتند (و در پروندهر کدامشان می شد چند ماه اضافه خدمت و تادلت بخواهد سابقه ی شرارت ودعوا و بازداشت پیداکرد) بیشتر به قهوه خانه قنبر شبیه بود تا یگان نظامی!!!
سیستم مدیریت و فرماندهی این یگان هم برای خود داستانی داشت،فرمانده این یگان در ظاهر سرگردی بود که کمتر حضور وجودش احساس می شد و بیشتر نقش یک لولوی سر خرمن را بازی میکرد با خاصیتی در حد یک کدو تنبل!!!اما در واقع اداره یگان به دست شخصی به نام گروهبان لطفی صورت می گرفت،فردی با شخصیتی عجیب و دارای اختلالات روانی خاص(این موضوع را بعدا فهمیدم وقتی که او مدتی در یک بمارستان روانی بستری بود!!) اداره ی یگان فرصتی عالی به او داده بود تا گوشه ای از عقده های نهفته اش سر باز کند.توانایی های نظامی او غیر قابل انکار بود اما او به شیوه ای خاص و به بهانه های مختلف و البته با عناوینی کاملا رسمی و قانونی سربازان زیر دستش را اذیت می کردو سرگرد هم از این که می دید یگان ظاهرابدون مشکل خاصی اداره می شود به خاطر روح راحت طلب و بی خیالش دست او را کاملا باز کذاشته بود.
البته در همه ی قسمتهای پادگان اوضاع به این صورت نبود و شرایط یگانهایی که فرماندهان با لیاقت تری داشتند به مراتب بهتر بود،و آتشبار 3 یعنی محل خدمت من از نظر شرایط یکی از قسمتهای بد پادگان به شمار می رفت.
تا آن روز هر گزپیش نیامده بود که من وارد جمعی شده و نتوانم حداقل با چند نفری ارتباط نزدیک برقرار کنم.اما در اینجا و با شرایط و مسائلی که گفتم من کاملا حالتی بایکوت و منزوی داشتم.بعد از گذشت چند هفته و به سختی توانستم به چند نفر که اکثرا دیپلمه های هم رده خودم بودند کمی نزدیک شوم اما با توجه به حضور تعداد زیادی از سربازان خلافکار که بیشترشان هم سواد درست و حسابی نداشتند به نظر نمی رسید که بتوان خیلی به بهبود اوضاع امیدداشت.....