شروعی دوباره
بالاخره تشریفات اداری لازم هم انجام شد و با رسیدن حکم انتقال من مشغول تصفیه حساب با یگان و قسمتهای مختلف پادگان شدم.دو سه روزی طول کشید تا توانستم همه ی امضاهای لازم را بگیرم و پایان وقت اداری روز81/3/6بود که پرونده و امریه ام را برای انتقال به کاشان گرفتم و باید بدون هیچ معطلی خودم را روز 81/3/8به آنجا معرفی می کردم.
تا قبل از آن زمان هر گز فکر نمی کردم که روزی اینقدر با جمعی خو گرفته و یکی شوم که دل کندن از آنان برایم سخت و و حتی گریه آور باشد.ولی این اتفاقی بود که در دزفول افتاد.شاید خداحافظی من با بچه ها یک ساعتی طول کشید. الیاسی که از یکی دو روز قبل بد جور زانوی غم بغل کرده بود و گرفته بود و محسن هم با اینکه خیلی سعی می کرد جلوی بروز احساساتش را بگیرد باز هم بغض کرده بود.بعد از خداحافظی الیاس و محسن برای بدرقه تا جوی درب پادگان همراه من آمدند و آنجا دیگر من و الیاسی نتوانستیم جلوی اشکهایمان را بگیریم.
حول و حوش ساعت چهار بود که از پادگان خارج شدم.خیلی دوست داشتم که برای آخرین بار هم که شده یک بار دیگردر دزفول گشتی بزنم اما کمبود زمان و وسایل همراهم اجازه ی این کار را نمی داد.مستقیم به ایستگاه را ه آهن اندیمشک رفتم اما نتوانستم بلیط قطار بگیرم وناگزیر بایدبا اتوبوس سفر می کردم.ساعت 6 بعداز ظهراتوبوس اندیمشک را ترک و من با یک دنیا خاطره از اندیمشک و دزفول خداحافظی کردم.خیلی مشتاقم که روزی دوباره به جنوب واین دوشهر زیبا سری زده و تجدید خاطراه ای بکنم.
حدود ساعت 6 صبح روز بعد یعنی 81/3/7بود که به کاشان رسیدم و فردای آن روز بعد از کمی پرس و جو بالاخره پادگان جدید راپیدا کرده وخودم را به آنجا معرفی کردم.در سمت شرقی کاشان و در فاصله چند کیلومتری آن شهرستانی دیگری قرار گرفته که آران نام دارد و پادگان شهد کبریایی در شرق این شهر و در دل صحرای کویر جایی نزدیکیهای دریای نمک است.
از سر و شکل آنجا معلوم بودکه یکی دو سالی بیشتر نیست که راه اندازی شده اما با این وجود پادگان نسبتا بزرگی بود. بلافاصله بعد از ورود به آنجا و تحویل مدارک به قمت پرسنلی تقسیم شده و راهی یکی از یگان های پادگان به نام آتشبار سوم موشکی شدم.از همان ابتدای ورود مشخص بود که جو و محیط اینجاتا حدود زیادی با پادگان قبلی متفاوت است.
این اواخر در دزفول با وجود اینکه خیلی به قول سربازها قدیمی نبودم اما باز در یگان چهره ای نسبتا شناخته شده بودم و طی همین مدت توانسته بودم دوستان زیادی پیدا کنم اما با گرفتن انتقال و ورود به این پادگان بایددوباره همه چیز را از صفر شروع میکردم.باز هم دوره ای جدید در زندگی من در حال آغاز بود......
تا قبل از آن زمان هر گز فکر نمی کردم که روزی اینقدر با جمعی خو گرفته و یکی شوم که دل کندن از آنان برایم سخت و و حتی گریه آور باشد.ولی این اتفاقی بود که در دزفول افتاد.شاید خداحافظی من با بچه ها یک ساعتی طول کشید. الیاسی که از یکی دو روز قبل بد جور زانوی غم بغل کرده بود و گرفته بود و محسن هم با اینکه خیلی سعی می کرد جلوی بروز احساساتش را بگیرد باز هم بغض کرده بود.بعد از خداحافظی الیاس و محسن برای بدرقه تا جوی درب پادگان همراه من آمدند و آنجا دیگر من و الیاسی نتوانستیم جلوی اشکهایمان را بگیریم.
حول و حوش ساعت چهار بود که از پادگان خارج شدم.خیلی دوست داشتم که برای آخرین بار هم که شده یک بار دیگردر دزفول گشتی بزنم اما کمبود زمان و وسایل همراهم اجازه ی این کار را نمی داد.مستقیم به ایستگاه را ه آهن اندیمشک رفتم اما نتوانستم بلیط قطار بگیرم وناگزیر بایدبا اتوبوس سفر می کردم.ساعت 6 بعداز ظهراتوبوس اندیمشک را ترک و من با یک دنیا خاطره از اندیمشک و دزفول خداحافظی کردم.خیلی مشتاقم که روزی دوباره به جنوب واین دوشهر زیبا سری زده و تجدید خاطراه ای بکنم.
حدود ساعت 6 صبح روز بعد یعنی 81/3/7بود که به کاشان رسیدم و فردای آن روز بعد از کمی پرس و جو بالاخره پادگان جدید راپیدا کرده وخودم را به آنجا معرفی کردم.در سمت شرقی کاشان و در فاصله چند کیلومتری آن شهرستانی دیگری قرار گرفته که آران نام دارد و پادگان شهد کبریایی در شرق این شهر و در دل صحرای کویر جایی نزدیکیهای دریای نمک است.
از سر و شکل آنجا معلوم بودکه یکی دو سالی بیشتر نیست که راه اندازی شده اما با این وجود پادگان نسبتا بزرگی بود. بلافاصله بعد از ورود به آنجا و تحویل مدارک به قمت پرسنلی تقسیم شده و راهی یکی از یگان های پادگان به نام آتشبار سوم موشکی شدم.از همان ابتدای ورود مشخص بود که جو و محیط اینجاتا حدود زیادی با پادگان قبلی متفاوت است.
این اواخر در دزفول با وجود اینکه خیلی به قول سربازها قدیمی نبودم اما باز در یگان چهره ای نسبتا شناخته شده بودم و طی همین مدت توانسته بودم دوستان زیادی پیدا کنم اما با گرفتن انتقال و ورود به این پادگان بایددوباره همه چیز را از صفر شروع میکردم.باز هم دوره ای جدید در زندگی من در حال آغاز بود......