ماجرای انتقال...
انتظار گاهی اوقات واقعا زجرآور است،همه ی مااین موضوع را تجربه کرده ایم که وقتی منتظر چیزی یا کسی یا حادثه ای هستیم زمان چقدر دیر می گذرد،شرایط من هم بعد از اینکه قرار بود مدارک انتقال بدستم برسد کمابیش اینگونه بود.روزها برایم خیلی دیر و کند می گذشت،فکر و خیال انتقال واینکه آیا با درخواست من موافقت خواهد شد یا نه حتی یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت.
ولی بالاخره باهر زحمتی که بود مدارکی که می خواستم آماده و برایم ارسال شد.فکر می کنم هنوز هم آن پاکت نامه رادر بین وسایل شخصی ام نگه داشته ام.تاآن روز هیچ وقت نامه ای اینقدر برایم مهم و باارزش نبود.بلافاصله بعداز رسیدن مدارک کتبادرخواست انتقال کردم.جالب بودحتی نام و موقعیت پادگانی را که می خواستم به آن منتقل شوم نمی دانستم!
چند سالی بیشتر نبود که ارتش پادگانی در نزدیکی کاشان و در دل کویر مرکزی ایران ایجاد کرده بودو تا آنجا که من خبر داشتم تازه کارش را رسما شروع کرده بود.با کلی پرس و جو بالاخره توانستم نام آین پادگان را پیدا کرده و در در خواستم بنویسم:پادگان شهیدکبریایی،گردان 840 موشکی نیروی زمینی.
مسئول یگان بدون مشکل خاصی بادرخواست من موافقت کردو اگر سرگرد هم با درخواست من موافقت می کردپرونده به کمسیون می رفت.از بین چند درخواست انتقال که با هم به دفتر سرگرد رفت، من تنهاکسی بودم که سرگرد موافقت با انتقالش را به ملاقات حضوری با در خواست کننده موکول کرد وبا بقیه در خواست ها موافقت شد.حتی هنوز هم علت این موضوع برای من سوال انگیز است.بگذریم،فردای آن روز من برای ملاقات حضوری به دفتر سرگرد رفتم،این اولین باری بودکه با او از نزدیک برخورد داشتم.بماند که در آن ملاقات چه گذشت ولی بهر حال و بااکراه بالاخره او هم با درخواست من موافقت کرد.
تقریبا نیمی از کار انجام شده بود و من در انتظار روز برگزاری کمیسیون رسیدگی به انتقالات بودم.مدتی بعد جلسه مذکور هم برگزار شد.آن روز من و یکی دو نفر دیگر ازبچه ها خودمان را به پشت اتاق کمسیون رساندیم ودرحال لحظه شماری برای پایان جلسه بودیم.بعد از پایان جلسه به هر زحمتی که بود توانستم از منشی کمیسیون خبر موافقت با درخواستم را بگیرم.شنیدن این خبر برایم واقعا غیر قابل باور بود.در سوی دیگر این ماجرا پدرو مادرم هم که باآمدن من به خدمت حسابی تنها شده بوند هم حس و حال مشهابهی داشتند.
اما دوستان و رفقا علی الخصوص گروه برج دهی ها هر چند که ازاین موضوع تا حدود زیادی خوشحال شده بودند اما ناقص شدن این جمع برایشان خیلی سخت بود،حتی برای خودم هم جدا شدن از آنان کارراحتی نبود،خصوصا اینکه سختیهای دوره آماده باش و روزهای پس از آن باعث شده بود تا ما حسابی به هم عادت کنیم.
با توجه به این که انجام مراحل اداری وصدور امریه از مرکز زمان بر بود هنوز دو سه هفته ای وقت داشتیم و جون تقریبا همه می دانستیم که بعداز این فرصتی برای با هم بون نخواهیم داشت از تک تک لحظات آن روزها استفاده می کردیم....
ولی بالاخره باهر زحمتی که بود مدارکی که می خواستم آماده و برایم ارسال شد.فکر می کنم هنوز هم آن پاکت نامه رادر بین وسایل شخصی ام نگه داشته ام.تاآن روز هیچ وقت نامه ای اینقدر برایم مهم و باارزش نبود.بلافاصله بعداز رسیدن مدارک کتبادرخواست انتقال کردم.جالب بودحتی نام و موقعیت پادگانی را که می خواستم به آن منتقل شوم نمی دانستم!
چند سالی بیشتر نبود که ارتش پادگانی در نزدیکی کاشان و در دل کویر مرکزی ایران ایجاد کرده بودو تا آنجا که من خبر داشتم تازه کارش را رسما شروع کرده بود.با کلی پرس و جو بالاخره توانستم نام آین پادگان را پیدا کرده و در در خواستم بنویسم:پادگان شهیدکبریایی،گردان 840 موشکی نیروی زمینی.
مسئول یگان بدون مشکل خاصی بادرخواست من موافقت کردو اگر سرگرد هم با درخواست من موافقت می کردپرونده به کمسیون می رفت.از بین چند درخواست انتقال که با هم به دفتر سرگرد رفت، من تنهاکسی بودم که سرگرد موافقت با انتقالش را به ملاقات حضوری با در خواست کننده موکول کرد وبا بقیه در خواست ها موافقت شد.حتی هنوز هم علت این موضوع برای من سوال انگیز است.بگذریم،فردای آن روز من برای ملاقات حضوری به دفتر سرگرد رفتم،این اولین باری بودکه با او از نزدیک برخورد داشتم.بماند که در آن ملاقات چه گذشت ولی بهر حال و بااکراه بالاخره او هم با درخواست من موافقت کرد.
تقریبا نیمی از کار انجام شده بود و من در انتظار روز برگزاری کمیسیون رسیدگی به انتقالات بودم.مدتی بعد جلسه مذکور هم برگزار شد.آن روز من و یکی دو نفر دیگر ازبچه ها خودمان را به پشت اتاق کمسیون رساندیم ودرحال لحظه شماری برای پایان جلسه بودیم.بعد از پایان جلسه به هر زحمتی که بود توانستم از منشی کمیسیون خبر موافقت با درخواستم را بگیرم.شنیدن این خبر برایم واقعا غیر قابل باور بود.در سوی دیگر این ماجرا پدرو مادرم هم که باآمدن من به خدمت حسابی تنها شده بوند هم حس و حال مشهابهی داشتند.
اما دوستان و رفقا علی الخصوص گروه برج دهی ها هر چند که ازاین موضوع تا حدود زیادی خوشحال شده بودند اما ناقص شدن این جمع برایشان خیلی سخت بود،حتی برای خودم هم جدا شدن از آنان کارراحتی نبود،خصوصا اینکه سختیهای دوره آماده باش و روزهای پس از آن باعث شده بود تا ما حسابی به هم عادت کنیم.
با توجه به این که انجام مراحل اداری وصدور امریه از مرکز زمان بر بود هنوز دو سه هفته ای وقت داشتیم و جون تقریبا همه می دانستیم که بعداز این فرصتی برای با هم بون نخواهیم داشت از تک تک لحظات آن روزها استفاده می کردیم....