سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عید به یاد ماندنی!

ازهمان ابتدای ورودبه دزفول مشخص بود که اینجا هم اوضاع خیلی روبه راه نیست،نه تختی برای سربازان جدید وجود داشت و نه حتی کمدی که بتوان وسایل شخصی را داخل آن نگه داری کرد.اما این موضوع در مقایسه با مشکلات بعدی چیز مهمی نبود.
همانطور که قبلا نوشتم از چند ماه قبل یعنی اوایل پاییز سال 81،آمریکا در حال افزایش نیرو در خلیج فارس و آماده شدن برای حمله به عراق بود.بلافاصله بعد از ورود من به دزفول از ستاد فرماندهی ارتش نامه ای ارسال شد مبنی بر این که در صورت حمله ی آمریکا به عراقکلیه یگان های حاضر در مناطق غربی کشور باید حالت آماده باش وضعیت مراقبت به خود بگیرند،این به این معنی بود که کلیه مرخصی ها لغو می شدو همه باید در یگان خدمتی حاضر شوند.
گوشه و کنار پادگان همه جا صحبت از اوضاع منطقه و حمله آمریکا و تاریخ آغاز آن بود.تقریبا همه ی ما امیدوار بودیم که حداقل این حمله از اوایل اردیبهشت آغاز بشود و ما بتوانیم ایام عید چندروزی را در خانه باشیم.این موضوع الیته برای من که تازه وارد شده بودم خیلی اهمیت نداشت اما بودند سربازان بیچاره ای که نزدیک به سه ماه مرخصی نرفته بودندو خودشان را آماده سفر کرده بودند.
اما همه ی این فکر و خیالات نقشر آب شد.شب بیست و هشت اسفند،یک روز مانده به شروع سال جدید،امریکا حمله خودش به عراق را آغاز کردو بلافاصله ما وتمام نیروهای منطقه خوزستان به حالت آماده باش درآمدیم.ظهر آن روز که تصویر بمباران شهرهای عراق و اخبار مربوط به آن از تلویریون آسایشگاه پخش می شد ،قیافه سربازها بویژه کسانی که تقریبا آماده ی رفتن به مرخصی بودند دیدنی بود.آن روزبرعکس هرروز بیشتر ناهار گردان دست نخورده باقی مانده بود و کسی دل و دماغ غذا خوردن نداشت.
یگان های ارتش از گوشه و کنار عازم مناطق مرزی با عراق شدند.تیپ 3 لشگر 92 زرهی که در کنار ما قرارداشت تفریبا خالی و در نقطه صفر مرزی مستقرشد.و تاز ه ما خوش شانس بودیم که در پادگان و داخل شهر باقی ماندیم اما دیگر شب و روز نداشتیم.تقریبا هفته ی اول عید من نتوانستم پوتین هایم را از پا بیرون بیاورم.حتی شبها هم با لباس کامل نظامی و اسلحه وخشاب پر می خوابیدیم و این شرایط تقریبا تا دو هفته ی بعد که بغداد سقوط کرد و مرحله ی اصلی جنگ تمام شد ادامه یافت.
البته پیدا کردن چند دوست خوب باعث شده بود که تحمل این شرایط برای من راحتتر باشد.به نظر من در شرایط سخت ودشواردوستی هاخیلی زودتر و عمیق تر شکل می گیرد.اولین دوست من در دزفول که اهل اطراف اصفهان بود احمدرضا الیاسی نام داشت که من او را الیاس صدا می کردم و خیلی زود باهم انس گرفتیم.
بعد از او با محسن که اهل شیراز بود و مثل خودم دانشجوی انصرافی آشنا شدم و مدتی بعددو نفر دیگر از بچه های با صفا و گل یزد هم به جمع ما اضافه شدند وبه تدریج جمع ما در حال افزایش بود طوری که مدتی بعد در یگان به گروه دیپلمه های برج ده(اعزامی دی ماه) معروف شدیم.........