سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یگان جدید

..بعد از پایان دوره آموزش یک هفته ای مرخصی داشتیم و باید در تاریخ 81/12/25خدمان را به یگان جدید معرفی می کردیم.در مسیر بازگشت از خاش دوباره با همشهریها در یک اتوبوس بودیم و تقریبا تمام مدت مسیر طولانی بازگشت به بازگو کردن خاطرات تلخ و شیرین دوره آموزش گذشت. فقط من و یکی دیگر از بچه ها که لشگر 64 ارومیه افتاده بود تنها بودیم و ما بقی برای خودشان یک یا چند همسفر از بین همشهریها پیدا کرده بودند.قیافه تکیده و آفتاب سوخته من بعد از دوره ی آموزشی دیدنی بود.با وجود اینکه تمام مدت آموزش ما در قلب زمستان بود اما باز هم آفتاب گزنده مناطق جنوبی کشور باعث شده بودبا صورتی کاملا سیاه!به خانه برگردم.
مرخصی یک هفته ای بعد از آموزشی که باایام محرم همزمان شده بود هم خیلی سریع گذشت وبعد از مراسم روز عاشورادوباره بار سفر را بستم و راهی تهران شدم تا برای رفتن به دزفول بلیط تهیه کنم.سال جدید و ایام عید نزدیک بود و من طبق آن چیزی که شنیده بودم و معمول بود تصور می کردم که به زودی برای تعطیلات عید چند روزی هم که شده می توانم مرخصی بگیرم و به همین خاطر شاید خیلی چیزها که به نظرم ضروری نمی رسید را همراه خودم نیاوردم.
به علت پیش فروش بلیط قطارها در پایان سال نتوانستم بلیط بگیرم و به همین خاطر برای ساعت 7بعداز ظهر روز بیست و چهارم اسفندبلیط اتوبوس گرفتم وبعداز خداحافظی با برادرانم که ساکن تهران بودند راهی ترمینال جنوب شدم.مقصد نهایی اتوبوس اهواز بود و من باید در اندیمشک پیاده می شدم.
حضور در محیط و شرایط جدید و ناشناخته همیشه برای انسان نگران کننده و استرس زاست و من هم دلشوره عجیبی داشتم .تنهایی و عدم حضور دوست و یا همشهری در این سفر دلهره مرا بیشتر می کرد.حدود ساعت 7 صبح روز یکشنبه 81/12/25بود که اتوبوس به اندیمشک رسید.شهری که خیلی بزرگتر و زیباتر و آبادتر از ان چیزی بود که تصور می کردم.دزفول و اندیمشک فاصله چندانی با هم ندارند.سمت چپ جاده ی اندیمشک به دزفول تقریبا کاملا پادگان های نظامی قرار گرفته است، پایگاه شکاری نیروی هوایی،تیپ 3 لشگر92زرهی و بالاخره پشتیبانی منطقه 6 جنوب، جایی که من خودم را باید معرفی کردم.
حوالی ساعت 9 وارد پادگان شدم.برای من که تجربه حضور در پادگانی مثل خاش را داشتم که در آن فقط چند درخت گز و کاج به زور خودشان را سرپا نگه داشته بودند دیدن پادگانی سرسبز که کاملا از دار و درخت پوشیده بود تعجب برانگیز بود.تعداد سربازان جدید الورود مثل من حدود 100نفری میشد.شب اول ورود را مجبور شدیم در مسجد پادگان بخوابیم و بالاخره روز دوم بود که در یگانهای مختلف پادگان تقسیم شدیم و من راهی گردان ترابری شدم.گردانی که به خاطر سختگیریهای عجیب و غریب فرمانده آن در پادگان معروف بود....