پایان آموزش
دوره آموزشی هم با همه ی سختیها و مشکلاتش رو به پایان بود.خیلی زود هفته های پایانی فرارسید.حالا دیگر تنها چیزی که ذهن همه را به خود مشغول کرده بود یگان خدمتی بعدی بود.اواخر سال 81اگر به خاطر داشته باشید اوضاع منطقه به شدت بحرانی بود و آمریکا در حال افزایش نیرو در خلیج فارس و آماده کردن خود برای حمله به عراق بود و از همین رو می شد انتظار داشت که بیشتر ما بعد ازآموزش به مناطق غربی کشور اعزام خواهیم شد اما همه ی اینها حدس و گمان بودو مثل هر رویداد دیگری گذر زمان پرده از تمام مجهولات بر می داشت.
بدون شک من و بسیاری از سربازانی که با من هم دوره بودندیکی ازبدترین و نکبت بار ترین دوران زندگی شان را پشت سر گذاشته بودند.هر آنچه که من از شرایط وسختیهای آنجا نوشتم چیزهای قابل ذکر آن بود و بسیاری از آنها اصولا قابل طرح و ذکر نبوده و نیست.. باری به هر جهت روزهای آخر آموزش به تمرین برای آماده شدن برای مراسم سردوشی می گذشت.بازار یادگاری گرفتن ویادگاری نوشتن هم به شدت گرم بود و هر که را می دیدی در گوشه وکنار هروقت فرصتی دست می دادمشغول این کارمی شد.بیشتر مادیگر هرگز همدیگر را نمی دیدیم و همین مسئله ارزش این نوشته ها را بیشتر می کرد.روزهای آخر من تقریبا از بس که برای بچه ها یادگاری نوشته بودم دیگر کلافه شده بودم و سعی می کردم با چند جمله ساده و تکراری قضیه را فیصله بدهم!!!
یکی از آخرین شبها هم مربیان آموزشی همه را دور هم جمع کردند و به خاطر همه ی سختگیری های این مدت از همه معذرت خواهی کردند و حلالیت طلبیدند هر چند که آنها هم مامور بودند و معذور.جلسه آن شب هم صفای خاص خودش را داشت :بعضی از خاطرات و شیطنت هایشان در این مدت گفتند وبرخی دیگر که روحیه ی طنازی داشتند کارهای جالبی می کردند مثل تقلید حرکات و صدای فرمانده گروهان و مربی ها و...
هر چه به روز آخر نزدیک تر می شدیم فکروذکر همه مشغول یک مسئله بود:محل خدمت،و هرروز در مورد این مسئله شایعه ی جدیدی پخش می شد.من تنها چیزی که در آن روزها خاضعانه از خدا می خواستم این بود که دوباره به منطقه سیستان و بلوچستان باز نگردم.حاضربودم در هر منطقه دیگری خدمت کنم جز این منطقه!
بالاخره روز آخر هم فرا رسید و امریه ها توزیع شد:در امریه من نوشته شده بود:پشتیبانی منطقه شش جنوب، دزفول..کرمانشاه زاهدان اهواز اصفهان و تهران دیگرجاهایی بودند که بیشتر بچه ها افتاده بودند.جالب بود:ازبین تمام دویست نفر اعضای گروهان و هفتاد هشتاد نفر همشری من نتها کسی بودم که باید راهی دزفول می شدم اما در دل از اینکه مجبور نبودم دوباره به این منطقه باز گردم خوشحال بودم....
بدون شک من و بسیاری از سربازانی که با من هم دوره بودندیکی ازبدترین و نکبت بار ترین دوران زندگی شان را پشت سر گذاشته بودند.هر آنچه که من از شرایط وسختیهای آنجا نوشتم چیزهای قابل ذکر آن بود و بسیاری از آنها اصولا قابل طرح و ذکر نبوده و نیست.. باری به هر جهت روزهای آخر آموزش به تمرین برای آماده شدن برای مراسم سردوشی می گذشت.بازار یادگاری گرفتن ویادگاری نوشتن هم به شدت گرم بود و هر که را می دیدی در گوشه وکنار هروقت فرصتی دست می دادمشغول این کارمی شد.بیشتر مادیگر هرگز همدیگر را نمی دیدیم و همین مسئله ارزش این نوشته ها را بیشتر می کرد.روزهای آخر من تقریبا از بس که برای بچه ها یادگاری نوشته بودم دیگر کلافه شده بودم و سعی می کردم با چند جمله ساده و تکراری قضیه را فیصله بدهم!!!
یکی از آخرین شبها هم مربیان آموزشی همه را دور هم جمع کردند و به خاطر همه ی سختگیری های این مدت از همه معذرت خواهی کردند و حلالیت طلبیدند هر چند که آنها هم مامور بودند و معذور.جلسه آن شب هم صفای خاص خودش را داشت :بعضی از خاطرات و شیطنت هایشان در این مدت گفتند وبرخی دیگر که روحیه ی طنازی داشتند کارهای جالبی می کردند مثل تقلید حرکات و صدای فرمانده گروهان و مربی ها و...
هر چه به روز آخر نزدیک تر می شدیم فکروذکر همه مشغول یک مسئله بود:محل خدمت،و هرروز در مورد این مسئله شایعه ی جدیدی پخش می شد.من تنها چیزی که در آن روزها خاضعانه از خدا می خواستم این بود که دوباره به منطقه سیستان و بلوچستان باز نگردم.حاضربودم در هر منطقه دیگری خدمت کنم جز این منطقه!
بالاخره روز آخر هم فرا رسید و امریه ها توزیع شد:در امریه من نوشته شده بود:پشتیبانی منطقه شش جنوب، دزفول..کرمانشاه زاهدان اهواز اصفهان و تهران دیگرجاهایی بودند که بیشتر بچه ها افتاده بودند.جالب بود:ازبین تمام دویست نفر اعضای گروهان و هفتاد هشتاد نفر همشری من نتها کسی بودم که باید راهی دزفول می شدم اما در دل از اینکه مجبور نبودم دوباره به این منطقه باز گردم خوشحال بودم....