روزهای آموزشی
با وجود تمام سختیها و مشکلات،زمان به سرعت در حال گذر بودومن سعی می کردم کمتر به نکات منفی آنجا بیاندیشم.به علاوه هرروز که می گذشت با افرادی تازه و با فرهنگهای متفاوت آشنا می شدم که همین موضوع تحمل شرایط را برای من آسانتر می کرد.
همان اوایل دوره بود که باستواندومی که مسئول آموش رزم انفرادی گروهان بود آشنا شدم و به خاطر آشنایی نسبی که با قوانین و مقررات و آموزشهای نظامی داشتم به عنوان مسئول برگزاری کلاسهاانتخاب شوم،هر چند که این مسئله موضوع مهمی نبود اما موقعیت نسبتا خوبی را برای من درگروهان فراهم کرده بود.
ساعات استراحت من هم یابه نوشتن می گذشت ویا به گفتگو و گاه بحث و جدل با دوستانی که پیداکرده بودم بر سر مسائل مختلف:از بحث بر سر اصول دین با سربازی که اهل شمال بودو عقاید لائیک داشت گرفته تا بحثهای سیاسی با پسر با ایمان و خوش اخلاق زابلی و حتی بحث بر سر خوارکیهای پنهان در کیف!!با سه نفراز همشهریها که هم آسایشگاه بودیم.
دیگر با همه چیز آنجا کنار آمده بودیم:موشهای فضول آسایشگاه که از کوچکترین منفذ ممکن خودشان را به داخل کیف و مخصوصا مواد غذایی موجود در آن می رساندند، حمام چهار دقیقه ای با آبی نه چندان بهداشتی آنهم یک بار در هفته!!!نانهای پر از سنگریزه و غیره و غیره...
وضعیت نامناسب بهداشتی پادگان که کاملا مشخص بود بیش از دو برابر ظرفیتش نیرو در خود جای داده باعث شد تا همان چند روز اول کسانی که به قول معروف ناز پرورده تر بودنداز پا بیافتند:بیماریهای گوارشی،عفونتهای مختلف و حتی سرخک!که شیوع آن چند روزی بد جور پادگان را به هم ریخت ومن خیلی خوش شانس و شاید جان سخت بودم که آن دوره را بدون مشکل خاصی پشت سر گذاشتم.
نماز خانه پادگان تنها جایی بود که من و مهدی در آن یکدیگر را می دیدم و هر کدام که جدیدا تماسی با روستا داشتیم دیگری را در جریان می گذاشت و خانواده های ما هم در طرف دیگر قضیه همین کار را می کرند چون با توجه به آمار زیاد سربازها عملا کسی موفق نمی شد با خانه به این راحتیها تماس بگیرد.
روزهای آموزش کمابیش یکسان می گذشت.برای جلوگیری از طولانی شدن موضوع و آشنا شدن مخاطبین با شرایط آن دوره به نظرم رسید شاید نوشتن چند صفحه از دفتر خاطراتم در پست بعدی خالی از لطف نباشد: عبارات و جملاتی که من حدود پنج سال پیش نوشته ام اما هنوز برایم تازگی خاص خودش را دارد...
همان اوایل دوره بود که باستواندومی که مسئول آموش رزم انفرادی گروهان بود آشنا شدم و به خاطر آشنایی نسبی که با قوانین و مقررات و آموزشهای نظامی داشتم به عنوان مسئول برگزاری کلاسهاانتخاب شوم،هر چند که این مسئله موضوع مهمی نبود اما موقعیت نسبتا خوبی را برای من درگروهان فراهم کرده بود.
ساعات استراحت من هم یابه نوشتن می گذشت ویا به گفتگو و گاه بحث و جدل با دوستانی که پیداکرده بودم بر سر مسائل مختلف:از بحث بر سر اصول دین با سربازی که اهل شمال بودو عقاید لائیک داشت گرفته تا بحثهای سیاسی با پسر با ایمان و خوش اخلاق زابلی و حتی بحث بر سر خوارکیهای پنهان در کیف!!با سه نفراز همشهریها که هم آسایشگاه بودیم.
دیگر با همه چیز آنجا کنار آمده بودیم:موشهای فضول آسایشگاه که از کوچکترین منفذ ممکن خودشان را به داخل کیف و مخصوصا مواد غذایی موجود در آن می رساندند، حمام چهار دقیقه ای با آبی نه چندان بهداشتی آنهم یک بار در هفته!!!نانهای پر از سنگریزه و غیره و غیره...
وضعیت نامناسب بهداشتی پادگان که کاملا مشخص بود بیش از دو برابر ظرفیتش نیرو در خود جای داده باعث شد تا همان چند روز اول کسانی که به قول معروف ناز پرورده تر بودنداز پا بیافتند:بیماریهای گوارشی،عفونتهای مختلف و حتی سرخک!که شیوع آن چند روزی بد جور پادگان را به هم ریخت ومن خیلی خوش شانس و شاید جان سخت بودم که آن دوره را بدون مشکل خاصی پشت سر گذاشتم.
نماز خانه پادگان تنها جایی بود که من و مهدی در آن یکدیگر را می دیدم و هر کدام که جدیدا تماسی با روستا داشتیم دیگری را در جریان می گذاشت و خانواده های ما هم در طرف دیگر قضیه همین کار را می کرند چون با توجه به آمار زیاد سربازها عملا کسی موفق نمی شد با خانه به این راحتیها تماس بگیرد.
روزهای آموزش کمابیش یکسان می گذشت.برای جلوگیری از طولانی شدن موضوع و آشنا شدن مخاطبین با شرایط آن دوره به نظرم رسید شاید نوشتن چند صفحه از دفتر خاطراتم در پست بعدی خالی از لطف نباشد: عبارات و جملاتی که من حدود پنج سال پیش نوشته ام اما هنوز برایم تازگی خاص خودش را دارد...