سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ورود به پادگانی مجهز!

بلافاصله بعد از ورود به پادگان و بدون هیچ مقدمه ی خاصی ((خدمت)) شروع شد.بعد از بازرسی بدنی و تفتیش وسایل همراه به سوله ی بزرگی که برای آماده شدن ما در نظر گرفته شده بود رفتیم وباکوتاه کردن مووپوشیدن لباس های خاکی رنگ نه چندان اندازه ارتشی دیگرکاملا شکل و شمایل سربازی پیدا کردیم .از همان ابتداوقتی ازدو تخته پتو وبالش و ملحفه ای که باید داده می شد فقط یک تخته پتو بین ما توزیع شد می شد فهمید که شرایط این پادگان تا حدود زیادی سخت تر از جاهای یگر خواهد بود.
بعد ازتعویض لباس و سایر مقدمات بلافاصله به محوطه ی اصلی پادگان رفتیم و بین گروهانهای مختلف تقسیم شدیم واز آنجا من و مهدی که تقریبا تنها آشنای من در آن جمع بود از هم جدا شدیم.من به گروهان چهارم گردان سوم آموزشی رفتم. در مورد آسایشگاههای قدیمی ساز گروهان فقط به ذکر همین نکته اکتفا می کنم که به نظر من آنها بیشتر به درد اصطبل می خورد تا محل اقامت سرباز!!!!این همه ی ماجرا نبود و بعد از ورود فهمیدیم که فعلا به اندازه کافی تخت وجود ندارد و با همین یک تخته پتو و تا اطلاع ثانوی باید روی موزاییک های کف آسایشگاه بخوابییم!!!و شب اول ورود تمام فکر من این موضوع بود که این یک تخته پتو را باید به عنوان زیرانداز استفاده کنم یا روانداز!
البته این مسئله شبهای بعد تا حدود پانزده روز بعد که بالاخره صاحب تخت شدیم طی توافق من با یکی دو نفر از بغل دستی ها که اهل فریدن اصفهان بودندوبا به اشتراک گذاشتن پتوها حل شد،به این صورت که یک پتو به عنوان زیر اندازو پتوهای باقیمانده به عنوان بالش و رو انداز استفاده می شد.ناگفته نماند که این طرح ابتکاری ما توسط سایرین هم اقتباس شد و پس از مدتی دیگر همه شبها را به همین صورت به صبح می رساندند.شاید یکی از محاسن خدمت در همین نوآوریهایش نهفته باشد!
شام شب اول هم برای خود خاطره ای بود:چند تکه گوشت آب پزهمراه با قطعات هویج و سیب زمینی که در چند لیتر آب شناور بودوبعدها بچه ها نام با مسمی خورشت وحشت را برای آن انتخاب کردند و تلاش من و سایرین برای هضم و بلع تکه های گوشت نیمه پز در آن شب راه به جایی نبرد و مجبور شدیم این غذای لذیذ را تماما دور بریزم!
دیگر همه به این نتیجه رسیده بودند که اینجا بایدخودمان را برای ربرو شدن باهر چه که به ذهنمان هم نمی رسد آماده کنیم و یکی از همین مسائل وضعیت آب پادگان بود:آب آشامیدنی و شیرین پادگان که با چند شیر فشاری کوچک در گوشه و کنار پادگان توزیع می شد عملا به زور نیازهای آشامیدنی سربازان را برطرف می کرد و آب شور و غیرآشامیدنی که برای شست و شو و سایر مصارف در نظر گرفته شده بودتنها چند ساعتی در روز وصل بود(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!)کاملا مشخص بود که به یک پادگان کاملا مجهز وپیشرفته و با امکانات کامل پا گذاشته بودیم!البته شاید تصور شود که در همه جا وضع تقریبا به همین منوال بوده ولی بعدها که در دوران خدمت با سایر کسانی که در مراکز دیگر آموزش دیده بودند صحبت می کردم و شرایطشان را با آنچه خودم تجربه کرده بودم می سنجیدم به این نتیجه رسیدم که اینها همه ی نعمت هایی بود که فقط درخاش همه با هم یکجا یافت می شده است! یکی از سرباز ها که بعدا با هم آشنا شدیم عبارت طنزجالبی برای توصیف شرایط آن پادگان به کار می برد:الخاش و ما الخاش وما ادریک ما الخاش....