سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گذر از دوره ای دیگر...

...چند هفته ای که گذشت توانستم به سختی خودم را با شرایط جدید سازگار کنم(شاید بهتر باشد بگویم تحمل شرایط برایم آسان تر شد)با کمک دوستان پدرم توانستم در حد توان کارهای کشاورزی را سر و سامان بدهم و تا قبل از رسیدن زمستان برداشت محصولات و کاشت غله و برخی محصولات دیگر انجام شد.
اماپدرم همچنان بیمار بودو متناوبا بستری می شدطوری که تقریبا بیشتر پاییز آن سال در بیمارستان بود ونهایتا برای ادامه درمان به تهران منتقل وآنجا بستری بستری شد.
دیگر واقعا حال و حوصله ی درس خواندن نداشتم.کسی که روزی گرفتن نمره هفده در یک درس برایش غیر قابل قبول و ناراحت کننده بود حالاتنهابه پاس کردن درسهامی اندیشید!!حتی خودم هم نمی دانم که چطور توانستم آن ترم رابا موفقیت سپری کنم!به هرحال ترم اول که گذشت دیگرفکر موفقیت در کنکور را حداقل برای آن سال کنار گذاشتم و تنها به گذراندن واحدهای پیش دانشگاهی فکرمی کردم.بهمن ماه بودکه بالاخره پدرم دوره ی طولانی و زجرآور درمان را پشت سر گذاشت و با بهبودی نسبی به خانه بازگشت اما یکی دو ماهی زمان لازم بود تا او سلامتی کاملش را باز یابد و بتواند کارهای مزرعه را انجام دهد.اما بعداز آن بیماری سخت دیگر هرگز پدرم توان و نیروی گذشته را پیدا نکرد و درحقیقت بیماری او را کاملا پیر و شکسته کرد.
شاید تنها بهار آن سال من توانستم اندکی با فراغ خاطر به درس بپردازم و معلوم بود که با آن همه عقب افتادگی و عدم مطالعه در آن سال نباید انتظار نتیجه ای جالبی را می داشتم.دوره ی پیش دانشگاهی هم سپری شد و با همه ی این توصیفات من این دوره را هم با معدل 15.5 به پایان رساندم هر چند معدل جالبی نبود اما به نظرمن بد هم نبود.
بالاخره کنکور هم برگزارشد.کنکور آن سال بیشتربرای من حالت کنکور آزمایشی داشت تا یک امتحان واقعی!!امابازدر کنکور همان سال هم مجازبه اتنخاب رشته بودم وجالبترازهمه برای من این بودکه کسانی که درکلاس شراط خیلی بهتری نسبت به من داشتند و شاید بیشتر از من هم درس می خواند اغلب رتبه هایشان یا پایین تر و یا در حد من بود.
حالا من با توجه به یک سال فرصتی که داشتم باید تمام توانم را برای کنکور سال آینده صرف می کردم.سال 80 برای من سال نسبتا آرامی بود.البته کارها ومسایل همیشگی مزرعه و دامداری که پایانی نداشت اما شرایط نسبت به سال پیش از آن بهتر بود و من ات حدودی توانستم در آن سال درس بخوانم و تازه آن موقع بود که فهمیدم چقدر از قافله عقبم!!!
البته زندگی در روستامانع آن می شد که من بتوانم آنچنان که لازم بود برای کنکور درس بخوانمبنحوی که من مجبور بودم برای گرفتن یک کتاب تست از کتابخانه های شهر تقریبا یک نصف روزوقت صرف آمد و رفت بکنم.اما به هر جهت باید تمام تلاش خودم را می کردم....