روزهای سخت...
روزهای گرم و پر از جنب و جوش تاستانی در حال گذر بود،خوشه های طلایی رنگ و زیبای گندم که مدتی را صرف درو کردنشان کرده بودم حالا دیگر خرمن شده بودند و در انتظار آن روزکه خرمنکوب دانه را از کاه جدا کند.
حالادیگرمن تبدیل به یک کشاورز و دامدار تمام عیار شده بودم هر چند درده بسیاری از هم سن وسالهای من نیز کما بیش اینگونه بودند اما به نظر من دو مسئله ی عمده باعث می شد تا شرایط من تا حدودی زیادی با بقیه متفاوت باشد اول اینکه اکثرا یا درس را رها کرده بودندویادرفکر ادامه تحصیل نبودند ودوم اینکه هیچ کدام حداقل تا آنجا که من به یاد دارم با این حجم کار دست تنها نبودند.
به هر صورت تابستان در حال گذر بود.شهریورماه آغاز شده بود و آخرین سال تحصیل من درراه.با وجود همه ی مشکلات من همچنان امیدوارم بودم که در سال تحصیلی آتی بتوانم حتی ناکامی های گذشته را هم جبران کنم.
پدرم با وجود اینکه به قول معروف پابه سن گذاشته بود اما باز هم این او بود که گرداننده ی اصلی کشاورزی بود و با وجود او خیال من تا حدود زیادی ازبابت کشاورزی راحت بود.اوایل شهریور بود که نشانه های ضعف و بیماری درپدرم نمایان شد.شاید خود او هم مثل ما ابتدا این موضوع را خیلی جدی نگرفت و تصور می کرد با یکی دوبار مراجعه به درمانگاه و مصرف چند قلم دارو قضیه تمام خواهد شد اما این طور نشدو تقریبا یک هفته به شروع سال تحصیلی جدید مانده بود که او در بیمارستانی در کاشان بستری شد.
انگاردوران خوشی های من تازه شروع شده بود!!.دو سه روز اول امیدوارم بودم که او به زودی مرخص می شود اما بیماری جدی تر ز این حرفها بود و به نظر می رسید که پدرم حداقل تا مدتی گرفتار بستر و بیماری خواهد بود.
حالادیگرمن تک وتنهامانده بودم.کارهای به زمین مانده کشاورزی از یک سو،تامین علوفه برای دامهاو گرداندن دامداری از سوی دیگر.انصافا تا آن روز در یک چنین شرایطی قرارنگرفته بودم.و من در حالی که واقعا مانده بودم که با این همه دردسر و مشکل و چگونه کنار بیایم دوره پیش دانشگاهی را آغاز کردم.
شرایط و محیط پیش دانشگاهی واقعا خوب بود.تقریبا اکثردرسها توسط دبیران با تجربه و کارکشته ارئه می شد و مسئولین سعی کرده بودند تا در حدتوان کلاسهای فوق برنامه وتست و کنکور آزمایشی را هم برگزار کنند.
اما من با شرایطی که داشتم حتی سرکلاس هم به زور حاضر می شدم.صبحها مجبور بودم برای دوشیدن دامها و غذادادن به آنها ساعت 5 یا 5:30 از خواب بیدار شوم و تقریبا هرروز دوان دوان خودم را به سرویس ساعت 7:15دقیقه می رساندم .
بعدازظهرهم بعداز پایان کلاس اگر فرصتی بود به ملاقات پدرم در بیمارستان میرفتم و بلافاصله بعدارز رسیدن به خانه راهی دشت می شدم تا بلکه بتوانم تا قبل از شروع فصل سرما کارهای به زمین مانده را انجام بدهم...
حالادیگرمن تبدیل به یک کشاورز و دامدار تمام عیار شده بودم هر چند درده بسیاری از هم سن وسالهای من نیز کما بیش اینگونه بودند اما به نظر من دو مسئله ی عمده باعث می شد تا شرایط من تا حدودی زیادی با بقیه متفاوت باشد اول اینکه اکثرا یا درس را رها کرده بودندویادرفکر ادامه تحصیل نبودند ودوم اینکه هیچ کدام حداقل تا آنجا که من به یاد دارم با این حجم کار دست تنها نبودند.
به هر صورت تابستان در حال گذر بود.شهریورماه آغاز شده بود و آخرین سال تحصیل من درراه.با وجود همه ی مشکلات من همچنان امیدوارم بودم که در سال تحصیلی آتی بتوانم حتی ناکامی های گذشته را هم جبران کنم.
پدرم با وجود اینکه به قول معروف پابه سن گذاشته بود اما باز هم این او بود که گرداننده ی اصلی کشاورزی بود و با وجود او خیال من تا حدود زیادی ازبابت کشاورزی راحت بود.اوایل شهریور بود که نشانه های ضعف و بیماری درپدرم نمایان شد.شاید خود او هم مثل ما ابتدا این موضوع را خیلی جدی نگرفت و تصور می کرد با یکی دوبار مراجعه به درمانگاه و مصرف چند قلم دارو قضیه تمام خواهد شد اما این طور نشدو تقریبا یک هفته به شروع سال تحصیلی جدید مانده بود که او در بیمارستانی در کاشان بستری شد.
انگاردوران خوشی های من تازه شروع شده بود!!.دو سه روز اول امیدوارم بودم که او به زودی مرخص می شود اما بیماری جدی تر ز این حرفها بود و به نظر می رسید که پدرم حداقل تا مدتی گرفتار بستر و بیماری خواهد بود.
حالادیگرمن تک وتنهامانده بودم.کارهای به زمین مانده کشاورزی از یک سو،تامین علوفه برای دامهاو گرداندن دامداری از سوی دیگر.انصافا تا آن روز در یک چنین شرایطی قرارنگرفته بودم.و من در حالی که واقعا مانده بودم که با این همه دردسر و مشکل و چگونه کنار بیایم دوره پیش دانشگاهی را آغاز کردم.
شرایط و محیط پیش دانشگاهی واقعا خوب بود.تقریبا اکثردرسها توسط دبیران با تجربه و کارکشته ارئه می شد و مسئولین سعی کرده بودند تا در حدتوان کلاسهای فوق برنامه وتست و کنکور آزمایشی را هم برگزار کنند.
اما من با شرایطی که داشتم حتی سرکلاس هم به زور حاضر می شدم.صبحها مجبور بودم برای دوشیدن دامها و غذادادن به آنها ساعت 5 یا 5:30 از خواب بیدار شوم و تقریبا هرروز دوان دوان خودم را به سرویس ساعت 7:15دقیقه می رساندم .
بعدازظهرهم بعداز پایان کلاس اگر فرصتی بود به ملاقات پدرم در بیمارستان میرفتم و بلافاصله بعدارز رسیدن به خانه راهی دشت می شدم تا بلکه بتوانم تا قبل از شروع فصل سرما کارهای به زمین مانده را انجام بدهم...