سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی در شرایط تازه

ترم اول که گذشت دیگرتقریبا با شرایط جدید ساز گار شده بودم،و هر چه می گذشت بهتر میتوانستم زمان را مدیریت کنم حتی کم کم داشتم با تنهایی خودم هم رفیق می شدم.
روزها به سرعت می گذشت،اوضاع مدرسه در ترم دوم حتی بهتر از ترم اول شده بود،سه ساعت فاصله ی بین کلاسها ی صبح و عصر دیگر تبدیل شده بود به ساعات گفتگو و تبادل نظرو دور هم نشینی بچه های روستایی کلاس طوری که حتی گاهی اوقات بچه های شهر بودن در جمع ما را به رفتن به خانه ترجیح می دادند!!الان که دارم این نوشته را می نویسم تقریبا از هیچ یک از دوستان آن دوران خبری ندارم و گاهی اوقات دلم می خواهد که برای یک ساعت هم که شده باز بشودآن جمعهای صمیمی و آن دور هم نشستن ها تکرار شود...
امتحانات ترم دوم خیلی زود فرارسید و من نتایج نسبتا خوبی گرفتم بویژه در درسهای تخصصی مثل فیزیک 4،جبرو احتمال و حسابان 2 و توانستم شرط ورود به دوره ی پیش دانشگاهی (معدل 16 در امتحانات نهایی ) را کسب کنم،و دوران دبیرستان با تمام پستی هاو بلندیهایش تمام شد هر چند که من نتوانستم این دوره را مثل دوره های تحصیلی قبل با موفقیت طی کنم،ولی به هر حال دیپلمم را در رشته ی ریاضی با توجه به شرایط با معدل 17.5 گرفتم.
تابستان فرا رسید،تابستانی که برای ما اهالی روستا فصل کار وتلاش است و برداشت محصول،البته از اوایل اردیبهشت که درختان به بار می نشینند و گندم و جو از مزارع سر می کشند،دوره تابستان کشاورزی آغاز می شود،و تابستانهای ده واقعا زیبا و رویایی است،روزها و شبهای اردیبهشت و خرداد،ایام آبیاری مزارع بویژه مزارع غله است،و نمی دانید که آبیاری مزرعه در دل شب چقدر لذت بخش است.
سکوتی و آرامشی خیال انگیزاکه صدای رقص شاخه های درختان و خوشه های گندم در نسیم های گاه و بیگاه بیابان همچون آهنگی زیبا آنرا دلنشین تر می کندو آسمانی پر از مروارید ها ی ریز و درشت که همیشه انسان را مجذوب خویش می کند،و در این آرامش و سکوت تنها تو هستی و فانوسی کوچک که همراه داری و خدایی بزگ که اگر اهل دل باشی می تواتی حضورووجودش را لمس کنی .
یادم می آید اولین باری که برای آبیاری در شب تنها به دشت رفتم ازترس می لرزیدم!اما کم کم این ترس و وحشت من در لابلای این همه زیبایی مسحور کننده رنگ باخت،هر چند که در دوران تحصیل بواسطه درس و مدرسه کمتر می توانستم شبها به مزرعه بروم.
بگذریم،نمی دانم چه شد که سخن به اینجا کشید و یادآوری خاطرات گذشته برای چند لحظه مرا از داستان اصلی منحرف کرد،به هر حال تابستان سال 79 بود،من بودم و یک دنیا کار که باید انجام می شدوسالی که در راه بود آخرین و مهمترین سال تحصیل من که باید خودم را برای آن آماده می کردم،اماروزهای آینده آبستن حوادث دیگری بود....