سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آغاز تنهایی

انگار نوار بدشانسی های من تازه شروع شده بود،بعد از رفتن خواهرم,تنها علی برادر بزرگترم بود که با ما و در ده زندگی می کرد،هر چند که او هم مدتی بود جایی مشغول کار شده بود و دیگر خیلی نمی توانست در کارها کمک کند اما باز هم وجودش برای من روحیه بخش بود.
علاوه بر اینها اداره امور خانه بویژه امور مالی،تماما به عهده او بود و من تا آن روزدر اداره ی خانه نقشی نداشتم.اواخر پاییز بود که علی با کمک سایر افرادخانوده مغازه ای در تهران گرفت و کسب و کاری راه انداخت و به این ترتیب او هم راهی تهران شد،و بعد از رفتن او من کاملا در خانه تنها شدم و باطبع عهده دار همه ی اموری که تا ان روز علی انجام می داد ،خانه ای که روزی پر از هیاهوی هفت فرزند کوچک و بزرگ بود،دیگر کاملا خالی وخلوت شده بود،حالا دیگر من بودم و پدر و مادر و یک عالمه کار و مشغله فکری.
درس و دبیرستان باآن وضعیت که نوشتم ازیک طرف،خانه وشرایط جدیداز طرف دیگر،باعث شده بود که دیگر کاملا ازلحاظ روحی خسته و درمانده شوم،تازه آن سال، سال سوم دبیرستان بود و شرط ورودبه دوره پیش دانشگاهی کسب معدل 16 در امتحانات نهایی تعیین شده بود وهمین مساله اضطراب و استرس مرا بیشتر می کرد.
راستی این موضوع را هم اضافه کنم که چند سالی بود که ما به طور جدی به دامداری پرداخته بودیم و با ساخت یک دامداری تازه،و پرورش گاو شیری،تمام هم و غم خود را صرف آین کار کرده بودیم ،و بعد از رفتن برادرم ،با توجه به کهولت سن پدر این من بودم که باید دامداری را هم اداره می کردم.
از مدرسه که می رسیدم،بلافاصله لباس کار می پوشیدم و راهی دامداری می شدم و تا پاسی از شب آنجا مشغول بودم وبعد از آن هم سرگرم حساب و کتاب!!در این میان اگر وقتی هم دست میداد نگاهی هم به کتاب می کردم و درسی هم می خواندم !!!خودتان می توانید تصور کنید که با این شرایط روزهای تعطیل و آخر هفته ها چطور می گذشت،شرایط جوری شده بود که روزهای مدرسه خیلی بیشتر از روزهای تعطیل به من خوش می گذشت!
اما با این وجود باز هم امیدم را ازدست نداده بودم و با وجود همه ی این مسایل توانستم در امتحانات ترم اول نمرات لازم را کسب کنم و تازه خودم معتقدم که آنچنان که باید شاید تلاش نکردم و اگر کمی بیشتر زحمت می کشیدم حتما نتایج بهتری به دست می آوردم..