آخرین سال تحصیل در روستا..
..چند سالی از تاسیس دبیرستان در ده میگذشت اما به خاطر کمی تعداد دانش آموز فقط یک رشته و آنهم علوم انسانی در آنجاارائه میشد و کسانی که می خواستند در سایررشه ها ادامه تحصیل بدهند مجبور بودندبه یکی از دبیرستانهای شهر بروند.
با تغییراتی که در سیستم آموزش ایجاد شده بود سال اول دبیرستان هم دروس به صورت عمومی بود و تعیین رشته سال دوم انجام می شد،به همین خاطرمن باوجود اینکه تصمیم گرفنه بودم که به رشته ی ریاضی بروم سال اول هم در دبیرستان روستاادامه تحصیل دادم.
اما وضعیت تدریس به مراتب بدتر و ضعیفتر ااز دوره ی راهنمایی بود،این موضوع بویژه دردروس پایه مثل ریاضی و فیزیک کاملا مشهود بود،همین تدریس ضعیف و سرسری بعضی از دبیران همراه کمی چاشنی شیطنت از جانب من باعث شده بود تابسیاری از کلاسها محل جار وجنجال وکلنجار من با دبیر مربوطه باشد!!اما رویهم رفته فضای مدرسه و کلاسها حتی تا حدودی بهتر از دوره ِ قبل بود،آنروزها در حقیقت آخرین روزهایی بود که حضور در کلاس برای من لذت بخش و نشاط آور بود.
مشارکت من در کارهای خانه و کشاورزی،با رفتن سایر اعضا رنگ و روی جدی تری به خود گرفته بود،ومن کم کم داشتم سختی و فشارکاررا احساس میکردم.
هرروز که میگذشت ضعف و پیری بیشتر خودش را در وجود پدرم نمایان میکرد و مادرم هم وضعی بهتر از او نداشت که سالها رنج و سختی و کاروکوشش،قلب او را فرسوده و خسته کرد بود و چندسالی بود که مجموعه ای از داروهای رنگارنگ قلبی همسفر او در مسیر زندگی شده بودند.
می دانستم که باید خودم را برای روزهای دشوارتری در آینده آماده کنم،خواهرم که بهترین دوست و همدم من در زندگی بوده و هست،آنسال کلاس چهارم دبیرستان بود وخودش را برای آزمون ورودی دانشگاه آماده می کرد و با تلاش و کوشش شبانه روزی او،ونمرات عالی که کسب می کرد می شد موفقیتش را در آینده ای نزدیک پیش بینی کرد...
با تغییراتی که در سیستم آموزش ایجاد شده بود سال اول دبیرستان هم دروس به صورت عمومی بود و تعیین رشته سال دوم انجام می شد،به همین خاطرمن باوجود اینکه تصمیم گرفنه بودم که به رشته ی ریاضی بروم سال اول هم در دبیرستان روستاادامه تحصیل دادم.
اما وضعیت تدریس به مراتب بدتر و ضعیفتر ااز دوره ی راهنمایی بود،این موضوع بویژه دردروس پایه مثل ریاضی و فیزیک کاملا مشهود بود،همین تدریس ضعیف و سرسری بعضی از دبیران همراه کمی چاشنی شیطنت از جانب من باعث شده بود تابسیاری از کلاسها محل جار وجنجال وکلنجار من با دبیر مربوطه باشد!!اما رویهم رفته فضای مدرسه و کلاسها حتی تا حدودی بهتر از دوره ِ قبل بود،آنروزها در حقیقت آخرین روزهایی بود که حضور در کلاس برای من لذت بخش و نشاط آور بود.
مشارکت من در کارهای خانه و کشاورزی،با رفتن سایر اعضا رنگ و روی جدی تری به خود گرفته بود،ومن کم کم داشتم سختی و فشارکاررا احساس میکردم.
هرروز که میگذشت ضعف و پیری بیشتر خودش را در وجود پدرم نمایان میکرد و مادرم هم وضعی بهتر از او نداشت که سالها رنج و سختی و کاروکوشش،قلب او را فرسوده و خسته کرد بود و چندسالی بود که مجموعه ای از داروهای رنگارنگ قلبی همسفر او در مسیر زندگی شده بودند.
می دانستم که باید خودم را برای روزهای دشوارتری در آینده آماده کنم،خواهرم که بهترین دوست و همدم من در زندگی بوده و هست،آنسال کلاس چهارم دبیرستان بود وخودش را برای آزمون ورودی دانشگاه آماده می کرد و با تلاش و کوشش شبانه روزی او،ونمرات عالی که کسب می کرد می شد موفقیتش را در آینده ای نزدیک پیش بینی کرد...