سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حسین

شاید از نظر رابطه حسین یکی از جالبترین دوستان من در زندگی باشد.تمام دوران کودکی ونوجوانی ما به دعوا و کشمکش با یکدیگر سپری شد!او مهمترین دردسر و مشکل برای من در دنیای خارج از خانه بود.دعواهای مکرر ما دیگر حتی برای مسولین مدرسه و همکلاسیها هم تبدیل به یک مسئله روزمره شده بود بنحوی که اگر گهگاهی هم آرامش در بین ما حاکم می شد همه با تعجب به این مسئله نگاه می کردند.
البته خود او بعدها پذیرفت که در اکثر موارد این شیطنت های او بود که باعث بوجودآمدن مشکلات بین ما می شداما من هم باید اعتراف کنم که گاهی اوقات کوچکترین حرکتی از سوی او کافی بود تا من یک دعوای تمام عیار با او راه بیاندازم.بگذریم،کودکی بود و حال و هوای خاص آن دوره.
دردوران دبیرستان که ما ازهم جداشدیم و کمتر همدیگر را می دیدیم کم کم ارتباط ما تبدیل به ارتباطی دوستانه شد وهر چه که ازحال و هوای کودکی بیشتر فاصله می گرفتیم این ارتباط عمیق تر می شد. او در ابتدا با وجود اینکه فرد با استعدادی بود اما خیلی به درس اهمیت نمی داد و حتی برای مدتی در دبیرستان ترک تحصیل کرد اما خوشبختانه مدتی بعد تغییر رویه داد و باجدیت دبیرستان را تمام کرد و حتی در دانشگاه هم پذیرفته شد.
دوران دانشگاه او هم مثل بقیه دوره های زندگی اش جالب بود:ماجراهای عشقی فراوان و خواستگاری های نافرجام متعدد!خود او همه ی این ماجراهاو دیگر مسائل زندگی اش را با تمام جزئیات برای من تعریف می کرد و معتقد بود که این مسئله او را آرام می کند.البته به نظر من شاید  کمبود های عاطفی و احساسی که در زندگی داشت و بارها راجع به آن با من صحبت کرده بود او را به این مسائل سوق می داد.
به هر تقدیراو تحصیلات دانشگاهی را هم تمام کرد و هم اکنون به عنوان سرباز معلم مشغول به تدرس در دبیرستانهای اطراف کاشان است.بعداز آمدن من به تهران او ارتباطش را با من حفظ کرده بود و شاید جزو معدود کسانی بود که مرتب با من تماس می گرفت اما چند وقتی بود که دیگر خبری از او نداشتم تا اینکه فهمیدم بالاخره ازدواج کرده است.آخرین بار که او را دیدم از نظرروحی خیلی سرزنده و پر انرژی و راضی به نظر می رسید.امیدوارم که در ادامه مسیر زندگی نیز همچنان شاداب و سرزنده باشد.

علی

هرگزنمی توانی اولین همبازی دوران کودکی،نخستین دوستی که دردنیای خارج از خانه پیدامی کنی را فراموش کنی و نسبت به او بی تفاوت باشی.خانه علی در چند قدمی خانه ما قرار داشت و در بین بچه های کوچه،تنها اوهم سن و سال من بود و طبیعی بود که او نخستین دوست من باشد.
دردوره پیش از دبستان وروزهای خردسالی روزی نبود که ما همدیگر را نبینیم وتقریباهیچ روزی برای ما بدون بازیهای ساده و کودکانه ای که با هم داشتیم شب نمی شد.دوران تحصیل فرارسید و برعکس من که شاگرد درس خوانی بودم علی از همان روزهای اول دردرس و مدرسه لنگ می زد.تاآخر دوران راهنمایی که با هم همکلاس بودیم همچنان او با تجدیدی ها فراوان و بانمرات پایین موفق به گذراندن دوره های تحصیلی می شد وبه همین خاطر من تبدیل به یک سرکوفت همیشگی شده بودم برای او از طرف خانواده اش.اما این موضوع در رابطه دوستانه من و او هیچ خللی وارد نمی کردو همچنان تا اوایل نوجوانی ما شاید نزدیکترین رفقای هم بودیم.
اما با گذشت زمان ما در حال فاصله گرفتن ازهم بودیم.فاصله ای که بیش ازهر چیز از تفاوت بین دنیاهای ما ناشی می شد.
در دوران دبیرستان علی به خاطر نمرات پایینش مجبور به ادامه تحصیل درشاخه کاردانش شد وبالاخره توانست در رشته سیم پیچی موتورهای الکتریکی دیپلم بگیرد اما علی رغم اصرارهای شدید من حتی تلاش هم نکرد که کاری مرتبط با رشته اش پیدا کند هر چند می توانست.
علی چند ماهی زودتر از من راهی خدمت شد.محل خدمت او در شیراز بود وملاقات های هر از گاه ما به اقتضای دوران به تعریف خاطرات دوران خدمت می گذشت.در همان روزها شنیدم که او گاه و بیگاه سیگاری هم به قول معروف دود می کند.ازمطالبی هم که تعریف می کرد مشخص بود که در پادگان با آدمهای درستی حشر و نشر ندارد.پس از اتمام خدمت او به عنوان کارگری ساده در شهرداری کاشان مشغول به کار شد و من دیگر کمتر اورا می دیدم.
اومدتی نگهبان شب یکی از پارکهای بزرگ کاشان بود و چیزهای عجیب وغریبی تعریف می کرد از مسائلی که در شب های نگهبانی با آن روبرو می شده.حتی می گفت که چند باری از سوی کسانی که آنجا را پاتوق خود کرده بودند برای خرید و فروش مواد مخدر تهدید شده است.
آخرین بار من او را یک سال پیش دیدم با ظاهری بسیار تکیده و وامانده.دردلهای زیادی داشت از همه جا.می گفت چند ماهی است که حقوق نگرفته و وضعیت کاری مشخصی نداردبه علاوه با خانواده و خصوصاپدرش هم مشکل داشت.تا چند روز پس از آن دیدار علی با آن ظاهر وامانده و حرفهایش در ذهنم رژه می رفتند.
او این روزها به شدت منزوی وگوشه گیر شده و در ده کسی او را بیرون از خانه نمی بیند ودر بین مردم شایع است که معتاد شده.یکی از آشنایان مدتی فبل به من می گفت چراتو که شاید نزدیکترین دوستش بوده ای او را فراموش کردی و سعی نمی کنی تاحداقل او را برای بیرون آمدن از این پیله ای که به دور خود تنیده است تشویق وکمک کنی و شاید هم راست می گفت.اماقبول کنید که سخت است.نمی توانم روبروی دوست دوران کودکی ام بایستم و از او در مورد اعتیادش سوال کنم....

موهبتی به نام خواهر..

از همان روزهایی که تازه داشتم بودن را میفهمیدم و زندگی رامزمزه می کردم او راشناختم،از همان آغازین خاطراتی که به یاد دارم همواره خواهرم همراه من بوده است،درخانواده ای مثل ما که محیطی کاملا مردانه داشت وجود یک خواهر آنهم با اختلاف سنی نسبتا کم یعنی سه سال برای من واقعا یک نعمت بود.
روزهای خردسالی و کودکی بنا به اقتضای دوران همواره به کشمکش و بگو مگوهای کودکانه می گذشت:از جنگ و صلح های همیشگی تا حق السکوت هایی که از همدیگر می گرفتیم تا خرابکاریهاواسرار کودکانه مان را لو ندهیم!
اما زمان در حال گذر بود و ما در حال رشد،کم کم دعواهاو احساسات بچه گانه جای خودش را به عقل ومنطق می داد و در این مسیر هرروز ما بیشتر به هم وابسته می شدیم.
خواهرم برای من قبل از هر چیز یک دوست صمیمی بود.شاید داشتن یک چنین دوست صمیمی در خانه باعث شده بود که در دوران نوجوانی من کمتر در بیرون از خانه با کسی انس و الفت انچنان بگیرم و کمتر رابطه ام را با دیگران عمیق کنم.
دوران دبیرستان خواهرم که با دوره راهنمایی من همزمان بود شاید اوج دوران دوستی و همفکری ما بودوالبته بیشتر این من بودم که از او درمورد مسائل و مشکلاتم نظر خواهی می کردم.اما روزهای دبیرستان هم به پایان رسید و بعد از موفقیت خواهرم در آزمون سراسری او برای ادامه تحصیل راهی تهران شد.
وبعد از رفتن او دوران تنهایی من شروع شد و شاید یکی از دلایل افت تحصیلی من در سالهای دبیرستان  همین موضوع بود.بزرگترین شادی های من در آن روزها تعطیلات گاه وبیگاه یاآخر ترم خواهرم  بود که دوباره فرصتی دست می داد که ما چند روزی را با هم باشیم.ومن بودم ویک عالمه چیز برای گفتن...
در دوران خدمت که من به کاشان منتقل شدم وخواهرم بری آزمون کارسناسی ارشد آماده می شدآخرین روزهایی بود که ما دوباره طعم با هم بودن را می چشدیم..وبعد از مدتی کوتاهی او راهی خانه بخت شد و من راهی تهران وادامه ماجرا..
به هر تقدیر او بهترین دوست من بوده و هست.او جزو معدود کسانی است که می تواند روی افکار ونظرات من تاثیر گذاشته ویا حتی آنها را عوض کند.خواهرم هم اکنون ساکن کرج است ولی شلوغی و فشردگی کاری کمتر اجازه می دهد تا همدیگر را ببنیم، اما این موضوع ذره ای از عشق و احترام من نسبت به او نمی کاهد...

پسرک...

...سه سالی می شود که پسرک داستان یک زندگی ((شهر نشین))شده،اما،روزی که او به شهر آمد، فراموش کرد که روحش راهمراه خود بیاورد،روح او جایی درهمان کوچه پس کوچه های ده، جایی بین مزارع کوچک اما دوست داشتنی پدر،یا پای دار قالی مادر جامانده.روح او همچنان دهاتی است..شاید به همین خاطر است که هنوز هم پسرک دربیشتر رویاهای شبانه اش مشغول پرسه زدن در همان کوچه پس کوچه هاو دشت هاومزارع است ....
از سه سال پیش تا امروز خیلی چیزها تغییر کرده،پدرو مادر پسرک  بعداز رفتن اوحالا در ده تنهای تنهاشده اند چشم به راه دارندو گوش به زنگ تلفن تا شاید فرزند دلبندی دل تنهاییشان را تازه کند...
پسرک خیلی اهل گله و شکایت نیست،دوست ندارد تا عالم و آدم را متهم کندو یا از شرایط زندگی بنالد هر چند که از روزی که چشم باز کردتادلت بخواهد کمبودبود و ایکاش...تادلت بخواهدفقر بودوسختی،وآرزوی های کوچکی که هرگز برآورده نشد..وپسرک هرگز فراموش نمی کند آن روزها را..روزهایی که او دلش می خواست که کاش جای آن همه لوح تقدیردبستانش به او که همواره شاگرد ممتار بود یک جعبه مداد رنگی 12رنگ می داد...
روزهایی که او از ترس اینکه مباداپول کم بیاورد فاصله چند کیلومتری بین دبیرستان تا میدان ولیعصرکاشان که ایستگاه مینی بوس های روستا بود را پیاده طی می کرد....
یکسال گذشته برای پسرک به اندازه ده سال سخت و توان فرسا گذشت..کاری پرتنش،درسی  نیمه کاره وزندگی مجردی دارد استخوانهای او را نرم می کند...واو که تصور می کرد می تواند از پس این همه بر بیاید هرروز دارد مایوس تر می شود... بعضی روزها تنها پیکرنیمه جانی از او به خانه بر می گردد..
پسرک روزی می خواست که یکی از بندگان خوب خدا باشد..اما حالا و در بین مردمی که کلام و نفسشان رنگ بوی خدایی نداردورفتار و کردارشان هرروز ایمان انسان را می فرساید سعی می کند تا بنده ی بدی نباشد..

نمیدانم.. نمی دانم چه شد که پسرک به یکباره عقلش را کنار گذاشت و قلم به دست احساساتش داد...

وتاامروز..

 هر چه زمان می گذشت بیشتر با محیط جدید و شرایط و فضای خاص آن آشنا و صمیمی می شدم.اینجا همه چیز با آنچه تصور می کردم و آنچه که از مابقی هم دوره ایها و همکاران شنیده بودم و می شنیدم تفاوت داشت.
رئیس شعبه بعد ازسالها کار در شهرستان و به خاطر پاره ای مشکلات شخصی و خانوادگی مجبور شده بود به تهران نقل مکان کند.او نیز همانند من زاده و پرورش یافته روستا بود و این نقطه مشترک باعث می شد که رابطه من و ایشان فراتر از چهارچوب یک ارتباط کاری معمولی باشد.
ارتباط من و معاون شعبه حتی از این هم صمیمانه تر و دوستانه تر شده بودبه نحوی که او غالب اوقات مرابا اسم کوچک صدا می زد.او حتی گاف های کاری گاه بیگاهی که بیشتر از کمی تجربه من ناشی می شد راهم با صبر وتحمل و بدون اینکه حتی به روی من بیاورد رفع و رجوع می کردوبا دقت و دلسوزی خاصی سعی در آموزش تجارب و ریزه کاریهای این شغل به من داشت.
مدتی بعد دوباره ازبالادرخواست شد که محل خدمت من با شخص دیگری جابجا شود اما باز هم نظر منفی رئیس باعث منتفی شدن این مسئله شد وبالاخره بعدازگذشت حدود سه ماه،حکم رسمی من برای خدمت در این شعبه صادر شدو من تاامروز که اولین سال کاری ام را تجربه کرده ام در اینجا ماندگار شده ام هر چند که در کار ما هیچ چیز معلوم نیست و هرروز و هر ساعت احتمال جابه جایی وجوددارد.
در طرف دیگر ماجرا نحوه ارتباط ما و مشتریان هم در اینجا حال و هوای دیگری دارد.به علت بافت خاص منطقه ساکنان آن غالبا مهاجروشهرستانی اند که البته این موضوع در برخی مواردکاررابرای من که خود نیز شهرستانی ام آسان می کند.اماگاهی اوقات هم سطح سوادپایین و اطلاعات کم برخی دیگر بدجورباعث دردسر می شود،به علاوه کوچکی محیط وتعدادنسبتاکم مراجعین هروزه در قیاس با سایرشعب باعث به وجودآمدن انتظارات وتوقعاتی می شود که براحتی نمی توان پاسخگوی همه ی آنها بود....

جابجایی

روزهای پایانی سال 85بود،یک هفته ای می شد که مشغول کار شده بودم.تازه کم کم داشتم با این محیط جدید و همکاران آشنا می شدم که در پایان وقت اداری نامه ای به من داده شد که طبق آن می بایست خودم را به شعبه ی دیگری معرفی می کردم.البته در متن نامه نوشته شده بود به صورت کمکی و برای چند روز.
فردای آن روز کمی زودتر از خانه بیرون زدم چون محل دقیق شعبه را نمی دانستم و احتمال می دادم شاید کمی از این بابت دچار مشکل بشوم هر چند که این شعبه اندکی به محل سکونتم نزدیکتربود.پیدا کردن آدرس کار دشواری نبود.
شهرک مسکونی کوچکی که در دل یک منطقه صنعتی قرار گرفته و یکی دو ماهی از تاسیس بانک در آن بیشتر نمی گذشت.هنوز ساعت 7 نشده بود که به آنجا رسیدم.با اینکه قاعدتا بایستی خدمتگزار شعبه قبل از همه در محل کارحاضر بشوداماهنوز کسی نیامده بود.چنددقیقه بعداولین نفر از راه رسید و من با اولین همکار در پشت در آشنا شدم!اندکی بعد رئیس و معاون هم از راه رسیدندو بالاخره درب شعبه توسط رییس باز شد و وارد شدیم.و تازه بعد از ورود ما بود که جناب خدمتگزار هم تشریف آورد.
برخورد بسیار صمیمانه و گرم همکاران در همان لحظه اول ورود نوید یک محیط کاری دوستانه را می داد.ظاهر تمیز و مرتب شعبه و ساختمان نسبتا شیک آن هم احساس خوبی در انسان بوجود می آورد.وقتی درباره سایر پرسنل شعبه سوال کردم و بانگاههای متعجب وخنده همکاران مواجه شدم فهمیدم که من پنجمین عضو این جمع کوچکم!
روزهای شلوغ و پر کارآخر سال بود ویک عالمه کارانباشته.با این وجود ظرف همان چند روز اول آنچنان روابط گرم و دوستانه ای بین من و سایر همکاران برقرار شد که گویی از مدتها قبل همدیگر را می شناختیم.روز پایان سال و حساب و کتاب های دستگیر آخروقت آن که معمولا تا نیمه های شب طول می کشد هم به یک جلسه شب نشینی خاطره انگیز برای ما تبدیل شد.
با وجود اینکه با پایان سال و طبق آن چیزی که به من ابلاغ شده بود مدت حضور من در آن شعبه تمام می شد اماچون دستور تازه ای نرسیده بود من همچنان درانجا باقی ماندم.حدود یک ماه بعد و اوایل اردیبهشت بود که طی یک تماس تلفنی از رئیس شعبه خواسته شد تا من راباز هم  به عنوان کمک به شعبه ی دیگری اعزام کنند که مخالفت شدید وقاطع او و معاون باعث شد تا موقتا از این موضوع صرفنظر شود.

ورود به دنیای کار

با شروع هفته سوم آموزش کارآموزی در شعب هم به برنامه ما افزوده شد.تعدادی از شعب بزرگ سطح شهر برای این موضوع در نظر گرفته شده بود که هر دونفر از ماکارکنان جدیدالورود طبق برنامه ریزی که از قبل صورت گرفته بود به یکی ازاین شعب اعزام شدیم.اتفاقاشعبه ای که من برای کارآموزی به آنجا اعزام شدم سرخیابان محل سکونتم بود!کم کم داشتم سختی های خاص کار و برخورد با مردم را از نزدیک حس می کردم.
هر چند که از لحاظ کاری دوره کارآموزی بار چندانی نداشت اما به هر صورت تجربه جالبی بود.به علاوه آشنایی با تعدادی از همکاران که هنوز هم با آنها در تماس هستم و پیدا کردن چند دوست خوب حداقل محاسن این دوره بود.
دوره آموزش هم خیلی سریع به پایان خودش نزدیک می شد.مثل بسیاری از مراحل دیگر زندگی،در این دوره هم حضور در جمع دوستانه ای را تجربه کردم که احتمال آنکه دوباره همه آن افراد دور هم و در یک جا جمع بشوند نزدیک صفراست.بعد از امتحان پایان دوره بلافاصله راهی اداره کارگزینی شدیم.
شعب سطح تهران به 5منطقه مرکز،شمال و جنوب و شرق و غرب تقسیم شده است که هر کدام تحت نظر سرپرستی مربوطه اداره می شوند.به غیر از یکی دونفر از بچه های دوره که به قسمتهای دیگر سازمان فرستاده شدند تقریبا همه مابه سرپرستی محل سکونتمان فرستاده شدیم تا در آنجا و بسته به نیاز سرپرستی محل خدمتمان تعیین شود.امروز هر کدام یک ازما در گوشه ای از تهران مشغول کار شده ایم.
من و 9نفر دیگر از بچه های دوره به سرپرستی غرب تهران اعزام شدیم.بعد از ارئه نامه های کارگزینی از ما خواسته شد تا صبح فردا برای گرفتن احکام محل خدمت خود مراجعه کنیم.با توجه به اینکه دوره کارآموزی من در همین سرپرستی بود شناخت نسبی از جاهای مختلف سرپرستی غرب و حال و هوا و مشکلات خاصش داشتم.شعب یکی از مناطق شلوغ و پر ازدحام جنوب غربی تهران،بواسطه دردسرها و مشکلاتی که کارمندان ان بویژه در برخورد با ارباب رجوع دارند در بین کارمندان بانک معروف است و حتی در دوره کارآموزی یکی از همکاران به من می گفت فقط دعا کن که محل خدمتت در آن منطقه نباشد.
فردا صبح زود به کارگزینی منطقه غرب رفتیم.من و چهار نفر دیگر از بچه ها دقیقا به قلب همان منطقه فرستاده شدیم!تا به حال به آن منطقه و آن قسمت تهران پا نگذاشته بودم .به طور موقت در یکی از شعب آنجا مشغول کار شدیم اما می دانستیم که به زودی محل خدمت تعدادی از ما عوض خواهد شد چون چند بار جابه جایی تا مرحله صدور حکم قطعی محل خدمت چیزی طبیعی است.
شعبه بسیار شلوغ و پر ازدحامی بود و حتی ظاهر خود شعبه و وسایل و امکاناتش پایین تر از حد تصورم بود. می دانستم که مثل هر کار دیگری،این شغل هم سختی های خودش را دارد....

شروعی دوباره

صبح روز تعیین شده به اداره کارگزینی رفتم.رفتار و برخورد کارکنان آنجا بیشتر به برخورد بازجوهای پلیس با متهمان شباهت داشت تا یک همکار تازه وارد!متاسفانه در اکثر ادارات میهن اسلامی ما!خدمتگزاران پشت میز نشینی که در راه رضای خدا و برای خدمت به خلق و با حقوقی ناچیز!در حال کارو تلاش و سازندگی هستند برخورد مشابهی با مراجعین خود دارند.
از همه جالبتر رییس کارگزینی بود.مردی میانسال نسبتا درشت اندام با ظاهری همواره برافروخته و نگاههای غضب آلودکه وقتی عصبانی می شد صورتش بلافاصله قرمز می شد.موضوع ادامه تحصیل من مساله اصلی بودکه به خاطر آن به من گیر داده بودندو بعد از کلی خط ونشان کشیدن از من تعهد گرفتند که در دوره آموزش یکماه بدو خدمت که از هفته اول بهمن شروع می شد به هیچ وجه و حتی برای شرکت در امتحانات هم غیبت نکنم.
خوشبختانه در آن ترم تنها یکی از امتحانات من با کلاسها ی آموزشی تداخل داشت که توانستم با هماهنگی همکلاسیها  و استاد تاریخ امتحان را جابجا کنم و به این ترتیب این مشکل هم حل شد.از تاریخ  85/11/7 دوره آموزش شروع شد. کلاسها در اداره آموزش و مدیریت بانک که در یکی از مناطق مرکزی شهر قرار دارد با حضور40نفر از کارکنان تازه استخدام برگزار می شد.دو سه روزاول جو سنگین و رسمی بر کلاس حاکم بود چون تقریبا هیچ کدام از ما همدیگر را نمی شناختیم اما با گذشت زمان و خیلی زود فضا دوستانه و صمیمی شد و بعد از گذشت هفته اول کمابیش همه با هم آشنا شدیم.
موضوعات مختلفی نظیر مبانی بانکداری وحسابداری،مسایل سازمانی وتشکیلاتی وچیزایی ازاین دست مهترین سرفصل های تشکیل دهنده کلاسها بودند که اکثرا توسط مدیران رده بالا و با سابقه سازمان تدریس می شدند.
یکی از ویژگیهای دورانهای اینچنینی مثل آموزش،تحصیل،خدمت سربازی و ..گرد هم آمدن افرادی با اختلاف سنی کم اما تفاوت فرهنگی زیاد است و چیزی که برای من در آن روزها بیشتر از همه جالب بود همین مساله بود.وقت های استراحت ما در بین کلاسها تبدیل شده بود به جلسات بحث و گفتگو در زمینه های مختلف:از نقد فیلم گرفته تا مسایل سیاسی و اخبارروز وغیره و غیره.اما همه ما می دانستیم که به زودی این دوره هم تمام خواهد شد و ما باید خودمان را برای وارد شدن به محیط کارو روبرو شدن با مسائل و مشکلاتش آماده کنیم...

روزهای انتظار

حدود یک ماه بعد از مصاحبه از اداره کارگزینی برای انجام مراحل نهایی و تکمیل پرونده خواسته شدم.انجام معاینات پزشکی و گرفتن گواهی عدم سوءپیشینه و چند تائیدیه دیگر آخرین مدارک لازم بود که آماده شدنشان  چند هفته ای طول کشید.اواسط تیر ماه سال 85بودک هپرونده من درکارگزینی تکمیل شد و باید منتظر می ماندم تا دعوت به کار شوم.
علی رغم همه ی تلاش من که سعی داشتم زمان تقریبی شروع به کارم را  بدانم تا بتوانم در مورد وضعیت درسیم تصمیم بگیرم هیچ پاسخ روشنی دریافت نکردم و درجواب فقط با این جمله مواجه شدم :(شما باید هر لحظه آماده همکاری باشید).ماهای تابستان گذشت و هیچ خبری نشد.وضعیت نامشخص من در آن روزها واقعا آزاردهنده بود ومن سال تحصیلی جدیددانشگاه را با اضطرابی ناشی از همین وضعیت نامشخص شروع کردم.
ترم جدید وضعیت دانشگاه هم به گونه ای متفاوت از سال قبل بود.اکثر پسرهای کلاس یا موفق به گذراندن بعضی واحد ها نشده بودند یا آنها را انتخاب نکرده بودند به نحوی که در یک مورد من تنها پسر حاضر در کلاس بودم!گویا قرار بود به جز زندگی شخصی من در اینجا هم به نحوی تنها بودن را تجربه کنم.
البته تنها بودن در آن کلاس این حسن راهم داشت که رابطه من با استاد محترمش(استاد هاتفی) بیشتر حالتی صمیمانه و دوستانه به خود بگیرد.حسن خلق و رفتار متواضعانه ایشان هم باعث عمیق تر شدن این ارتباط می شد.البته الان چند وقتی است که به علت مشغله کاری زیاد ایشان را از نزدیک ندیده ام اما دیدن کامنتشان در قسمت نظرات یکی از مطالب قبلی واقعا برایم انگیزه بخش بود.
ترم هم به آخر رسید و امتحانات در حال آغاز بود.اما همچنان از کارخبری نبود.اواسط امتحانات و در حالی که من به شدت درگیر بودم و حتی ساعات حضور در مغازه را هم به نصف رسانده بودم بالاخره دعوت به کار شدم. این موضوع برای من در آن روزها واقعا غیر منتظره بود و حسابی اعصابم را به هم ریخت....

باز هم گزینش

ترم اول که گذشت دیگر کاملا به شرایط دانشگاه عادت کرده بودم،آن روزها مهترین دغدغه های من کار بود و درس،و بهترین سرگرمی و تفریحم مسافرت های گاه و بیگاه به روستا و تجدید دیدار با پدر و مادر و دوستان. موضوعی که هنوز هم با وجود گذشت سه سال از ورودم به تهران،همچنان بهترین و تنها سرگرمی من است.
کم کم داشتم موضوع آزمون بانک را هم فراموش می کردم که اوایل اسفند ماه نامه ای بدستم رسید که در آن ضمن اعلام خبر قبولی من در ازمون ورودی از من خواسته شده بود تا برای تکمیل مدارک در تاریخ و محل قید شده حاضر شوم.البته در نامه هم ذکر شده بود که این مسئله به معنای قبولی  نهایی من نیست و هنوز چند مرحله باقی مانده است.
موضوع کم کم داشت رنگ جدی تری به خود می گرفت.روزی که به محل تعیین شده رفتم تقریبا تمام پذیرفته شدگان آزمون حضور داشتند.بعد از تکمیل پرونده ها از ما خواسته شد تا منتظر تماس بعدی باشیم.مدتی بعد خبر دار شدم که برای تحقیقات محلی به محل سکونت فعلی و حتی به روستای زادگاهم نیز سر زده اند!.
در یکی از روزهای اردیبهشت ماه بود که از اداره گزینش تماس گرفتند.از من خواسته شده بود تا راس ساعت 8صبح فردای آن روز در محل اداره گزینش که در یکی از مناطق مرکزی شهر قرار دارد حاضر بشوم.بعد از دانشگاه هوایی ارتش این دومین باری بود که من داشتم مراحل گزیش یک سازمان را طی می کردم.
اندکی زودتر خودم را به آنجا رساندم.راس ساعت 8مردی36-35ساله از اتاق مصاحبه بیرون امد و اسم مرا صدا زد.وارد اتاق شدم.صندلی که برای مصاحبه شونده در نظر گرفته شده بوددر وسط اتاق قرار داشت و میز نسبتا بزرگی دقیقا در مقابل آن که مصاحبه کننده پشت ان قرار می گرفت.چیدمان اتاق و سکوت حاکم بر آن تا حدودی انسان را نگران و مضطرب می کرد.
مصاحبه کننده جوانتر ازآن چیزی بود که انتظارش را داشتم اما کاملا به کارش وارد بود.پرونده نسبتا ضخیمی که فکر می کنم کل بیوگرافی من در آن بود مقابلش قرار داشت که او گاه گداری ورق می زد وچیزی از ان می خواند.بالاخره سر صحبت را باچند سوال باز کرد.مصاحبه من آن روز بیشتر از یک ساعت طول کشید اما نیم ساعت اخر آن بیشتر حالت یک گفتگوی خودمانی پیدا کرده بود!!تقریبا مطمئن بودم که این مرحله هم بدون مشکل خاصی طی شده اما هنوز چیزی مشخص نبود.حالا چیزی که تمام ذهنم را مشغول کرده بود این بود که اگر من وارد این کار جدید بشوم زندگی من چه شکلی پیدا خواهد کرد؟...