• وبلاگ : داستان يک زندگي
  • يادداشت : ورود به پادگانی مجهز!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    استفاده شد . يکي از بستگان ميگفت که زمان جنگ براي شناسايي با دوتا از دوستان رفته بودم جلو . هيچي براي خوردن پيدا نکرديم . هر چي که گيرمون ميومد ميخورديم . من ديدم خيلي گرسنه مه . اينا هم که هر آشغالي گيرشون مياد ميخورن ميگن که توي شهر ما اينا خوردنيه . من هم يک جا ديدم يه عالمه علف در اومده نشستم و شروع کردم باولع علفا رو خوردن . به اونا گفتم توي شهر ما هم از اينا ميخورن ...
    ياد اون شير مردان بخير
    راستي اگه تونستي يك سري بزن