• وبلاگ : داستان يک زندگي
  • يادداشت : بازگشت
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام
    عيدتون مبارک . طاعات قبول
    يه بنده خدايي از دوستان پسر خالم پاش شکسته بود . براي اين که براي تک تک افراد مجبور نشه توضيح بده يک بار تمام مطالب رو ضبط کرده بود و هر کسي که ازش ميپرسيد چجوري شد پات شکست ؟ او هم اونو ميگذاشت تا گوش بدن .
    واقعا موقعيت بغرنجي بوده . تجربه ش رو داداشم هم داشته . او که براي اين که دائما مجبور نباشن از ادلهء عقلي و نقلي براي ديگران بيارن دقيقا مثل شما از موقعيت فرار کردن . گاهي فرار بر قرار مقدم است . البته اگه توي مسجد روستاتون دليلت رو اعلام ميکردي بعدش هم يک شيپور و بلندگو دست ميگرفتي توي کوچه ها اعلام ميکردي شايد يک ساعته مشکلت حل ميشد . البته فقط ميموند که پيشنهاد بدن که حالا چه کني .